دالک


دالک


یعنی


دال کوچک.


*دال نام پرنده ایست از تیره شاهین سانان.
---------------------

هر نوع استفاده از مطالب وبلاگ بدون اطلاع نویسنده؛

- " ممنوع " کلمه بدیست -

هر نوع استفاده از مطالب وبلاگ بدون اطلاع نویسنده...

- کلمه خوبی پیدا نمیشود... -

هر نوع استفاده از مطالب وبلاگ بدون اطلاع نویسنده؛

ممکن است به عوارض ناخوشایندی

منجر شود.

--------------------------------

اطفال تاجیک نوعی بازی دارند با استفاده از گردو، که به آن دالک می گویند.

دیالوگی از نوشته ای حرام شده(3)

يكشنبه, ۹ اسفند ۱۳۹۴، ۱۱:۴۳ ب.ظ


- اگه یکی به یه چیزی خیلی فکر کنه، بعد اون چیز غیرممکن باشه، باید چی کار کنه؟


+ باید فراموشش کنه.


- چند بار باید این کارو توی زندگیش انجام بده؟


+ هر چند بار که لازم باشه.

  • ۰ نظر
  • ۰۹ اسفند ۹۴ ، ۲۳:۴۳
  • دالک

دیالوگی از نوشته ای حرام شده (2)

شنبه, ۱ اسفند ۱۳۹۴، ۱۲:۳۱ ق.ظ



+ میدونی؛ اینکه نبودن یه نفر جوری اذیتت کنه که بودن همه یادت بره؛ کل زندگیتو میریزه به هم. مخصوصا وقتی که نبودنه قراره همیشگی باشه. سعی کن اونقدر به چشمای کسی نگاه نکنی که ازین اتفاقا بیفته.


- دیگه خیلی سخت میگیری.


+ سخت هست.



-----------------------------------------------------------------------------------

کپی و استفاده از نوشته های من هیچ پیگرد قانونی ای ندارد چون دستم به جایی بند نیست. ولی این کار را با من نکنید. خواهش من، مثل خواهش یک انسان متمدن است از انسان متمدن دیگری.

  • ۰ نظر
  • ۰۱ اسفند ۹۴ ، ۰۰:۳۱
  • دالک

یادداشت هایی برای آرکاشا (4)

جمعه, ۲۵ دی ۱۳۹۴، ۱۱:۲۶ ب.ظ



خیلی وقت ها فکر می کنم که چقدر " رفتن " خوب است .


کاش بشود آدم ول کند برود .


این شهر حتی دیگر برف هم ندارد .

  • دالک

یادداشت هایی برای آرکاشا (3)

دوشنبه, ۲۱ دی ۱۳۹۴، ۱۱:۵۳ ب.ظ




وقتی قرار نیست یکی به آرزوهایش برسد


نمی رسد دیگر .

  • دالک

از معدود دوستان قدیمی ام .

چهارشنبه, ۱۶ دی ۱۳۹۴، ۱۲:۰۵ ق.ظ


بچه که بودم ، توی خونه قبلیمون که حیاط بزرگی داشت ، یه لاکپشت بود که فکر کنم برای صاحبخونه مون بود .

خیلی لاکپشت پیر و بزرگی بود . بزرگترین لاکپشتی که دیدم . میرفت لای علف ها و بوته ها و درختها قایم میشد .

اولها که تازه رفته بودیم اونجا ، پسر صاحبخونه مون با من بازی می کرد و در واقع تنها همبازی جدی بچگی من بود .

( شاید گفتم و شاید نگفتم ، که همکلاسی هام چندان تمایلی برای دوستی با من نداشتن . من تقربیا بچه تنهایی بودم )

یه کم که گذشت و پسر صاحبخونه احساس کرد که دیگه خیلی بزرگ شده و ننگه براش که با یه دختربچه فوتبال بازی کنه ، رفت سراغ زندگی خودش و من موندم و این لاکپشت .

براش کاهو و کلم می بردم و صبر می کردم و صبر می کردم که سر چروکیده اشو از توی لاکش بیاره بیرون و به کاهو گاز بزنه . اونقدر می موندم تا کاهو رو تموم کنه و باز بره توی لونه اش و بخوابه .

منم این سنگای رنگی توی باغچه رو جمع می کردم و دورش می چیدم ، که مثلا حیاط خونه اشه .

از اون خونه که اومدیم اینجا ، که تا امسال میشه حدودا 12 سال ، من فقط دلم برای اون لاکپشت تنگ شده .

  • دالک

یادداشت هایی برای آرکاشا (2)

يكشنبه, ۱۳ دی ۱۳۹۴، ۱۱:۱۹ ب.ظ


بعضی وقتها آدم گریه نمی کند ؛


فرو می ریزد


و فرو می رود داخل یک سکوت و تاریکی عجیبی .


اینطور وقت ها آدم تقریبا مرده است - از نگاهش می توانی بفهمی -


فقط مجبور است که زندگی کند . انگار که دارد وظیفه ای را انجام می دهد .


ولی دیگر هیچ احساسی نسبت به هیچ چیز ندارد .


نمی دانم چرا احساس می کنم یک وقتی می آید که من هم مجبور شوم اینطور زندگی کنم .


کاش حداقل آنوقت یک توانی برای نوشتن داشته باشم . یک کتاب می نویسم اگر آن طور شد .


اسمش را هم شاید گذاشتم :


« خاطرات یک روسی مرده »


یا مثلا


« چیزهایی که یک مرده می فهمد ، اما نمی تواند بگوید »


حالا وقت زیاد است . باید راجع به اسمش بیشتر فکر کنم .

  • دالک

یادداشت هایی برای آرکاشا ( 1 )

چهارشنبه, ۹ دی ۱۳۹۴، ۰۲:۰۱ ب.ظ


آرکاشای عزیزم ؛

هوای بدی است و دیگر خبری از برف و باران نیست ؛

و تنها کاری که می شود کرد این است که روبروی پنجره نشست و موسیقی گوش داد و فکر کرد .

این هوا آدم را به کتاب خواندن وا نمی دارد .

دعا کن که برف ببارد ...

دلم می خواهد برف ببارد و تا زانویم داخل برف باشد .

آن وقت می شود پیراشکی های خوشمزه درست کرد ، کتاب های بیشتری خواند ، موسیقی های شادتری گوش کرد و عمیقتر غمگین بود .

برای ما آرکادی ،

برای ما که همه عمرمان را داخل برف و سرما زندگی کرده ایم ،

در روزها و شبهای برفی به دنیا آمده ایم

در روزهای برفی خندیده ایم و گریه کرده ایم

و زیر بارش برف به عشقمان فکر کرده ایم ؛

این طرز هوا غیرقابل تحمل است .

راستی

چرا تنهایی انسان ها اینقدر دنباله دار است ؟

و چرا یک موسیقی ، آدم را به گریه می اندازد ؟

  • دالک

آقا

سه شنبه, ۸ دی ۱۳۹۴، ۰۱:۱۱ ق.ظ


امشب ششمین سالی است که پدربزرگم را از دست داده ام .

از دست داده ام .

شب نامرده و خیلی چیزها رو به یاد آدم میاره .

حالا من بعد از یک روز که جلوی اشکم رو به زحمت گرفتم که مادرم ناراحت نشه ،

تنها و در سکوت مطلق ( در حالی که دلم پر میزنه "ساری گلین " گوش کنم ، اما می ترسم چون می دونم حالم رو حسابی بد می کنه ) ، روی تخت دراز کشیدم و دارم به زور می نویسم شاید که حالم بهتر شه .

می دونم که نیم ساعت بعد چراغ رو خاموش می کنم و مچاله می شم و گریه می کنم و گریه می کنم و به همه چیز فکر می کنم و گریه می کنم ... شاید که حالم بهتر شه ...

به نبودن پدربزرگم عادت کردم . هر چند که خیلی عجیبه که یکی باشه ، بعد یهو دیگه نباشه ...


برای این گریه می کنم که می دونم قراره آدمای بیشتری رو از دست بدم ...

امسال یکی از آشنایان رو از دست دادم . حمیدرضا حسینی رو ، که رفت حج و دیگه برنگشت . یعنی بازم هست ؟

بازم از دست دادن هست ؟

برنمیام از پسش ...

اگه یه روزی بچه ام رو از دست بدم چی ؟

یا همسرم رو ؟

یا ...

حتی فکر کردن بهش مریضم می کنه .

به خاطر همین هم گریه می کنم .

به هر حال ، دوستت دارم بابابزرگ ...

دوست داشتم به جای اینکه توی قلبم باشی ، اینجا کنارم بودی

اما یه چیزایی هست که تغییر دادنشون خیلی سخته .

دلم تنگ شده برات .

آقا .
  • دالک

من .

شنبه, ۵ دی ۱۳۹۴، ۱۲:۴۱ ق.ظ


بعضی وقتها آدم به دیگران حرفهایی میزنه که خودش بیشتر از همه بهشون فکر می کنه .

اونروز به یه نفر که چندان علاقه ای به نوشتن داستانش نداشت ( شاید هم داشت و میترسید )

( شاید هم داشت و نمیخواست بگه که دارم )

گفتم :

قرار نیست کتاب مقدس بنویسی .


و جمله ای رو گفتم که داستان بلند جدیدم باهاش شروع میشه :

« هیچ کس نمیتواند از داستان های زندگیش فرار کند »


دقت که کردم ؛ دیدم همه عمرم دلم خواسته که کتاب مقدس بنویسم.

جاهای مختلف ، چیزهایی نوشتم که دوست داشتم دیگران منو با اونها بشناسن .

همین وبلاگ نصفه و نیمه ، تنها جایی بود که میشد کمی بیشتر ، کمی عمیق تر بنویسم.

ولی نه جوری که میخواستم.

من توی بدترین شرایط زندگیم ، قلم به دست نگرفتم و ننوشتم ؛ ترس هام رو ننوشتم ، ناراحتی ها و اشک هام رو ننوشتم ، آرزوها و کاش هام رو ننوشتم ، _ من برای خودم متاسفم _ من ننوشتم که اشتباه کردم .

میتونستم و ننوشتم.

چون ترسیدم .

ترسیدم که پیش داوری بشم .

ترسیدم که از دست بدم و قبلا هم گفته بودم که ترس دارم از این از دست دادن.از دست دادن اعتماد ، از دست دادن دوست ، از دست دادن یک طرز تفکر ، از دست دادن هر چی . هر چیز مزخرفی .

پس سعی کردم طوری بنویسم که نه انگار که منم ؛

به خاطر همین شروع کردم به نوشتن داستان هایی که شخصیتهاش درواقع خودم بودم یا به نحوی به من مربوط بودن.

یه بار کارمند بانک شدم ، یه بار نویسنده ای که کسی قبلا کتابهاش رو نوشته بود ، کارگر شدم و بازیگر ، و به جز کارمند بانک ؛ همه رو دور ریختم .

من بودم که کتاب مقدس مینوشتم.

چون میترسیدم .

اولین بار ، اولین داستان کاملی که درباره زندگیم نوشتم ، ماجرای حضرت بود .

   آخ ... حضرت ... هنوز هم داستانت برای من غم آور است .

و بعد ، سعی کردم بیشتر بنویسم .

اما چندان از خودم ننوشتم ، از کودکی و نوجوانی و جوانی ام ، و گذشته ای که داشتم .

من از گذشته خودم چندان راضی نیستم و خاطرات شیرینم حالا غم انگیزترین خاطراتم است .

مثل داستان پدربزرگم .

مثل داستان حضرت .

من همیشه سعی داشتم کودکیم رو فراموش کنم ؛ به دلایل نامعلومی .

شاید به دلیل آرمانگرایی.

زندگی بد و دردناکی تا اینجا نداشتم ؛ واقعا نداشتم و شاید ناسپاس هم باشم ؛

اما به هر حال راضی نبودم.

من بچه ای بودم که آرزوهای خیلی بزرگی داشت ، الگوهای خیلی بزرگی داشت و متاسفانه زیاد هم می فهمید . زیاد می خواند و زیاد فکر می کرد . دوستان خوب و زیادی نداشت و عزیز دردانه معلمها بود و برای همین همسالانش چندان دوستش نداشتند و غالبا تنها بود . و گفته بودم یک بار ، که زینب از کتابخانه مدرسه شان کتاب میدزدید - نه ، نمی دزدیدی ، بی اجازه برمیداشتی و بعد هم میگذاشتی سرجایش.این را همیشه یادت بماند زینب - و همیشه هم از «از دست دادن» هراس داشت . حالا هم دارد .

من می خواستم کتاب مقدس بنویسم ،

من می خواستم بهترین باشم و به خاطر همین ، یه چیزایی رو از گذشته ام حذف کردم .

اما حالا فکر می کنم که هر چقدر هم که توی زندگیم اشتباه کرده باشم ؛

هر چقدر هم که گذشته ناراحت کننده و غمگینی داشته باشم؛

هرچقدر هم که تنها بوده باشم ؛

نمیتونم از زندگیم و داستانهاش فرار کنم.

که زینب بی گذشته ، زینب نیست و دلیلی هم برای زینب بودن نداره .


  • دالک

بیماری به سوی مرگ

جمعه, ۲۷ آذر ۱۳۹۴، ۱۲:۳۱ ق.ظ


اگه تنها زندگی می کردم ، هشتاد درصد یکی میشدم مثل شرلوک .

صبح تا شب توی خونه منتظر یه هیجان تازه میموندم

و برای اینکه حوصله ام سر نره به دیوار شلیک میکردم .

کلی هم pen friend دور و بر خودم جمع می کردم و نامه هاشونو نگه میداشتم و از داخل هرکدوم یه داستان در می آوردم و بعد داستانها رو پاره می کردم.

کتاب خوندن و فیلم دیدن میشد همه چیز زندگیم و هروقت هم دلم میخواست غذا میخوردم . شاید یه چند هفته ای هم روزه می گرفتم .

زندگی بدی نمیشد در کل .

  • دالک