دالک


دالک


یعنی


دال کوچک.


*دال نام پرنده ایست از تیره شاهین سانان.
---------------------

هر نوع استفاده از مطالب وبلاگ بدون اطلاع نویسنده؛

- " ممنوع " کلمه بدیست -

هر نوع استفاده از مطالب وبلاگ بدون اطلاع نویسنده...

- کلمه خوبی پیدا نمیشود... -

هر نوع استفاده از مطالب وبلاگ بدون اطلاع نویسنده؛

ممکن است به عوارض ناخوشایندی

منجر شود.

--------------------------------

اطفال تاجیک نوعی بازی دارند با استفاده از گردو، که به آن دالک می گویند.

۱۰۴ مطلب در اسفند ۱۳۹۳ ثبت شده است

پلوون پوریا

جمعه, ۲۹ اسفند ۱۳۹۳، ۰۸:۳۱ ب.ظ

 بدترین چیزی که در " معلم بودن " وجود دارد ، 

 آن وقت هاییست که دانش آموزی از تو جدا می شود . وقت هایی که بچه ای ، دیگر قرار نیست که دانش آموز تو باشد ، و دیگر هم قرار نیست او را ببینی . مثلا اگر که برود به یک جای دور . 

و بدتر هم می شود وقتی که آن دانش آموز ، برایت خیلی خاص باشد . همه چیزش با بچه های دیگری که در زندگی ات دیده ای فرق داشته باشد . چشمانش برق خاصی داشته باشد ، برایت نقاشی "پوریای ولی" را بکشد و آرزویش این باشد که بی گناه بمیرد . بچه ای باشد که نگاهش به اندازه اقیانوس عمیق باشد . بچه ای که به تو انگیزه بدهد و انگار که با نگاهش بگوید " تو معلم من هستی " . بچه ای که چهره اش تو را به یاد جوانمردان تاریخ بیندازد . 

 و چنین فردی در زندگی ات ، بخواهد برود و در شهر دیگری زندگی کند .  

این ، بدترین اتفاقی است که می تواند برای یک معلم بیفتد .

اینطور وقت ها ، شاگردی که می رود ، قسمتی از قلب تو را هم با خود خواهد برد . 

حالا چه آن دانش آموز بی نظیر باشد ؛ چه نباشد . 

هیچ معلمی ، هیچ کدام از دانش آموزانش را فراموش نخواهد کرد . حتی بدقلق ترینشان را . حتی بی ادب ترینشان را . حتی حرف گوش نکن ترین ها را .  

مگر می شود از یادشان ببرد ؟ 

 مگر می شود یکی را دوست نداشته باشد ؟ 

 نه. نمی شود  و همیشه در خیابان ، در مترو ، در دانشگاه ( یا هرجایی که ممکن باشد ) چشمش دنبال بچه هایش می گردد . 

 به امید اینکه بار دیگر آن ها را ببیند ، شاید که بار دیگر صدایش کنند .  

 

مدت زیادی معلمت نبودم عزیزم . 

اما می دانم که اگر دنیا برایت بی رحم نباشد ، روزی می رسد که تو هم در دنیای ناجوانمرد اطرافت ، پوریا باشی . 

می دانم که روزی می رسد که دیگر مرا یادت نیاید ، اما من تو را همه جا ببینم ، برق چشمان تو را بشناسم و افتخار کنم که آرزوهایت را شنیده بودم . 

می دانم که روزی می رسد که به شهرت بیایم و چشمم خیابان به خیابان دنبالت بگردد پسر . 

می دانم . 

  • ۰ نظر
  • ۲۹ اسفند ۹۳ ، ۲۰:۳۱
  • دالک

همه چیز تنها در یک لحظه اتفاق می افتد . 

تمام باورهایت فرو میریزد ، 

تمام اعتمادی که داشتی ، 

تمام تصورات و افکار و تمام این چیزهای لعنتی که می دانم دارم به بدترین انشای ممکن می نویسمشان ؛ 

همه چیز 

تنها یک لحظه است .   

و از من این را بپذیرید 

که زمان زیادی باید بگذرد تا اینطور زخمها را از یاد ببری . 

  • ۰ نظر
  • ۲۹ اسفند ۹۳ ، ۲۰:۳۱
  • دالک

+

جمعه, ۲۹ اسفند ۱۳۹۳، ۰۸:۳۱ ب.ظ

 و من به جز آهی که می شد کشید ، 

 نه کاری برای انجام دادن داشتم  

و نه حرفی برای نوشتن .   

با این حال ، مطمئنم که اگر یک آکاردئون زن بودم که در کشتی های مدیترانه ای ،  

 در عرشه می ایستاد و برای مسافران خیره به آبی دریا آهنگ غمگینی می نواخت ، 

 بیشتر ، 

 - خیلی بیشتر  -

از زندگی ام راضی و خشنود بودم . 

  • ۰ نظر
  • ۲۹ اسفند ۹۳ ، ۲۰:۳۱
  • دالک

832

جمعه, ۲۹ اسفند ۱۳۹۳، ۰۸:۳۱ ب.ظ

تنها بیست سال داشتم

و هنوز هیچ نشده ،

خود را نفرین شده می یافتم ...

 

مردی در تاریکی / پل استر

  • ۰ نظر
  • ۲۹ اسفند ۹۳ ، ۲۰:۳۱
  • دالک

+

جمعه, ۲۹ اسفند ۱۳۹۳، ۰۸:۳۱ ب.ظ

 

بهترین خبر خوبی که این روزها می توانست به من برسد را دوست عزیزی به نام tilde به من داد .

به کمک این دوست گرامی ، توانستم آرشیو سال 93 را پیدا کنم و به درد بخورهایش را دوباره داخل وبلاگ بگذارم .

نمی دانم چطور می شود از این دوست تشکر کرد .

خیلی متشکرم .

خیلی زیاد .

  • ۰ نظر
  • ۲۹ اسفند ۹۳ ، ۲۰:۳۱
  • دالک

منی که عمری پا به پای تو دویده ام .

جمعه, ۲۹ اسفند ۱۳۹۳، ۰۸:۳۱ ب.ظ

تو در سکوت وحشتناکت انگار که مرده ای ،

و من مسیح مقدس نیستم آرکاشا .

 

  • ۰ نظر
  • ۲۹ اسفند ۹۳ ، ۲۰:۳۱
  • دالک

محمدعلی

جمعه, ۲۹ اسفند ۱۳۹۳، ۰۸:۳۱ ب.ظ

تقریبا پارسال ، یه شب که توی شهر خودمون ارومیه ، توی خونه مامان بزرگم بودیم، دیدم یه پسربچه ای حدودا 7-8 ساله با داییم اومد.یه کمی نشست .خیلی مودب و خیلی آقامنشانه. داییم چیزی بهش گفت که بلندش کرد و با بچه ها مشغول بازی کردن شد. اما چه بازی کردنی ، فقط می دوید. بدون شیطنت ، بدون تغییر هیچ حالتی یا باز و بسته شدن عضله ای توی صورتش.دقت که کردم خیلی سریع پلک می زد و شاید این تنها تغییری بود که میتونستی توی صورتش ببینی. وقتی می خواستم برم توی اتاق طبق عادتم یه کم دنبال بچه ها کردم و از قصد، از پشت دست این بچه رو که اسمش محمدعلی بود گرفتم و گفتم : " گرفتمت !!" همونطور که پشتش به من بود یه کمی تقلا کرد ولی ولش نکردم.برگشت و نگاهم کرد.چشم در چشم.

از نگاهش جا خوردم. ترسیدم. نگاهش نگاه بچه نبود . انتظار داشتم مثل بچه های دیگه بخنده یا برگرده اونقدر با دستای کوچیکش توی سر و کله من بزنه تا ولش کنم یا حداقل جیغ بکشه یا حداقل حداقلش مثل بچه های لوس گریه کنه.اما هیچ کدوم از این کارا رو نکرد.فقط برگشت و نگاهم کرد.اون هم چه نگاهی.بدون یک کلمه حرف.لبخندی بهش زدم.نزدیکش کردم و سرش رو بوسیدم. دستش رو از دستم آزاد کرد و دوباره دوید.با همون حالت سرد و بدون هیچ تفاوتی با قبل.

رفتم پیش داییم نشستم و پرسیدم : دایی اسم این بچه چیه ؟

گفت : محمد علی .

گفتم : مریض شده ؟ چرا اینقدر ناراحته ؟

 - ناراحت نیست ، همیشه اینجوریه.

- خب چرا ؟

و داییم ، اون شب چیزهایی برام تعریف کرد تا چندهفته نمی تونستم اعصابم رو کنترل کنم.همش کابوس چیزهایی که داییم گفته بود رو می دیدم و انگار که همه اش برای خودم اتفاق افتاده بود.

بچه های زیادی رو دیدم یا ماجراهاشون رو شنیدم که آزار دیدن، که سرنوشت باهاشون خوب نبوده، اما محمدعلی ...

دوست ندارم مثل کتاب داستان ماجرای محمدعلی رو کش بدم و با اضافه کردن تشبیه و استعاره، سوزناکش کنم . نمی خوام اشک شما رو دربیارم و نمی خوام دلتون برای محمدعلی بسوزه.درد محمدعلی به اندازه کافی زیاد هست. هیچ چیز به ماجرا اضافه نکردم و هیچ کجا اغراق نکردم.خیلی ساده و معمولی ، با اولین و ابتدایی ترین کلمات .

محمد علی توی روستا زندگی می کرد.روستایی نزدیک یکی از شهرهای ارومیه. وقتی حدودا 5 سالش بود، یه شب که از عروسی برگشته بودن، یهو چندنفر می ریزن توی خونشون. اون آدما ، سر پدر و مادرش رو جلوی چشمش گوش تا گوش میبرن و همونجا توی خونه شون ول می کنن و میرن. این که اون آدما کی بودن، چرا پدر و مادر محمدعلی رو کشتن و چرا بچه رو نه ، چیزیه که هنوز مشخص نیست.

اما چیزی که محمدعلی رو به این روز انداخته، فقط دیدن این صحنه نیست.محمد علی از تاریکی می ترسید، به خاطر همین نتونست از خونه بره بیرون و لااقل داد و فریادی کنه که کسی بیاد پیشش. همونجا ، کنار پدر و مادرش کل شب رو میشینه. تنها .

صبح که یکی از همسایه ها داشته رد میشده، در باز خونه محمدعلی رو میبینه. یاالله می گه و میره داخل و یه بچه با چشمای گرد و صورت زرد و یک مادر و پدر بدون سر رو میبینه.

و این همه ماجرای محمدعلی بود.

محمدعلی توی شهر با پدربزرگ و مادربزرگش زندگی می کنه. دایی من ( قادر متعال بهش برکت بده) وقتی با این خانواده آشنا میشه و جریان رو می فهمه،برای محمدعلی پدری می کنه، میبردش گردش، میاره خونه و همه جوره هواشو داره.یه جوری هم این کارا رو می کنه که کسی نه بهش ترحم کنه و نه بفهمه اصلا جریان چی بوده.

داشتم امروز عکسایی از جنگهای این چندوقت توی فلسطین و سوریه و عراق و کردستان رو می دیدم.

چشمهای همه بچه ها ، مثل چشم های محمدعلی پر از ترس بود.

همه جا انگار صورت و چشمهای محمدعلی بود .

من اون بچه ها رو از نزدیک ندیدم، ولی به چشمهای محمدعلی نگاه کرده بودم.دستش رو گرفته بودم و سرش رو بوسیده بودم،

اون بچه هیچ حسی نداشت.اون زندگی نمی کرد، اون فقط کشته نشده بود.

نمی دونم چند سال لازمه تا محمدعلی از این شوک و کما در بیاد، نمی دونم چند سال لازمه تا بچه هایی که عکسهاشون رو امروز کنار جسد پدر و مادرهاشون دیدم همه این چیزها براشون کمرنگ بشه ...

همین.

------------------------------------------------------------------------------

------------------------------------------------------------------------------

پ.ن 1 : فکر نمی کردم اینقدر راه حل جلوی پام گذاشته بشه :) ممنون که پست قبلی رو بی نظر نذاشتین.هر چند خیلی هاتون رو نمی شناختم، اما باز ممنونم.بسیار. و فکر نمی کردم که آهنگی که آپلود کردم رو اصلا کسی دانلود کنه و گوش کنه و تازه استقبال هم بشه ازش. جوگیر نشدم ولی این آهنگ رو هم آپلود کردم. یه جورایی متناسب با این پست هم هست.

song for the dead

پ.ن 2 : سازدهنی ساز فوق العاده ایه ، من هم بچه که بودم یکی داشتم ولی خب بچه که نمی فهمه سازدهنی واقعا یعنی چی.

  • ۰ نظر
  • ۲۹ اسفند ۹۳ ، ۲۰:۳۱
  • دالک

*.Тёмная ночь разделяет, любимая, нас

جمعه, ۲۹ اسفند ۱۳۹۳، ۰۸:۳۱ ب.ظ

آرکاشا

من به اندازه این شهر سرد و یخ زده ام

و به اندازه آفتاب و گل های مریم، از یاد رفته ...

احساس تب می کنم

احساس می کنم سیاهی عجیبی نگاهم می کند

و احساس می کنم که چقدر نگاه و لبخند تو دور است ...

آرکادی ؛

کاش می شد گذشته را

زمان را

و زندگی را

و همه ی چیزهای دردآور را

روی کاغذ بزرگی نوشت ،  قایقی ساخت ،  همه را به ولگا سپرد ،

و بعد همه چیز تمام شود ...

همه چیز تمام شود .

----------------------------------------------------

* قسمتی از آهنگ temnaya noch یا "the dark night" یا "شب تیره" .

  چه آهنگی می تواند بهتر از این باشد ؟

در شب شنیده شود . حتما شنیده شود.

upir.ir/934/20-Temnaya-noch.mp3

  • ۰ نظر
  • ۲۹ اسفند ۹۳ ، ۲۰:۳۱
  • دالک

حضرت .

جمعه, ۲۹ اسفند ۱۳۹۳، ۰۸:۳۱ ب.ظ

حالا که قرار نیست آن داستان خوب را  بنویسم، خیلی بهتر است که داستان حضرت را برایتان تعریف کنم.

هر چند داستان حضرت یکی از بهترین داستان های دنیاست. شاید برای خودش نباشد، شاید برای خانواده اش نباشد، شاید برای کشورش نباشد، اما برای زینب یکی از خاطرات خوب کودکی اش است.آن موقع ها فکر می کنم  8-9 سال داشتم.

بعد از سالهای خیلی زیادی اجاره نشینی و اسباب کشی هایی که هر سال داشتیم، بالاخره با همسایه های فعلی مان شریک شدیم و همین خانه را ساختیم.پدرم هم خودش مهندس همین ساختمان شد. حضرت هم سرکارگر همین ساختمان بود.

پدرم اخلاق خوبی که دارد این است که با همه رفیق است.رییس باشد یا کارگر، پولدار باشد یا فقیر، پیر باشد یا جوان، به شرطی که آدم خوبی باشد ،برایش فرقی نمی کند.هم آن روزهایی که چندان وضعمان خوب نبود هم حالا که خدا را شکر چندان وضعمان بد نیست. با حضرت هم رفیق بود و وقتی این خانه ساخته می شد آن قدر رفاقتشان ماند که بعد از تمام شدن خانه، شد سرایدار همین جا.بعد از یکی دو سال هم نگهبان جایی شد که پدرم آن جا کار می کرد. مثل چشم هایش به حضرت اعتماد داشت و دوستش داشت.

چیزهایی که می خواهم تعریف کنم مربوط به بخشی از زندگی حضرت است که به عنوان سرایدار در آپارتمان 5 طبقه ما گذشت.

حضرت هر روز صبح زود بیدار می شد و می رفت نان می خرید و برایمان می آورد.نمی دانستم فقط برای ما می خرد یا برای همه، اما هر روز صبح، حتی اگر نان هم در خانه داشتیم، من از بربری داغی می خوردم که حضرت با لبخند و آن چشم های تنگ و خندان برایمان آورده بود. حالا که فکرش را می کنم می بینم آن بربری ها، مثل ساندویچ های کالباس مدرسه دیگر تکرار نشدند. از آن چیزهای خوبی بود که آدم علت خوب بودنش را هیچ وقت نمی فهمد و فقط به صورت یک نوستالژی برایش می ماند.تا همیشه.

حضرت صبح زود بیدار می شد، برایمان بربری تازه می خرید، باغچه را آب می داد و راه پله ها را تمیز می کرد.

تابستان ها، وقتی با دخترهای همسایه مان در خیابان دوچرخه سواری می کردیم، پشت سرمان می آمد و مواظب بود.حضرت خیلی مواظب بود.مواظب همه چیز بود حتی صدای دوچرخه هایمان، یاد گرفته بود همیشه مواظب دخترها و دوچرخه ها باشد.مواظب باغچه ها و خیابان ها باشد.

هنوز صدایش را و لهجه اش را یادم هست که می گفت : " زینب خانم، دوچرخی ات صَدای دورستی نیمی دهد.باید روغنش بیزنم."

و بعد که دوچرخه ام را روغن می زد، می گفت : " زینب خانم، باید به این زنجیرها روغن بزنی.باشد ؟ خطرناک می شود زنجیرها خوشک بیماند.یادت می ماند ؟"

تابستان ها همیشه برای ما بچه ها یک پیاله شاتوت می آورد. نمی دانم از کجا پیدا می کرد، شاید می رفت و از درخت ها می چید ، آخر، عصرها حضرت تسبیح قرمز رنگش را دست می گرفت و در خیابان های اطراف قدم می زد.با شلوار گشاد افغانی و پیراهنی معمولی.همیشه تمیز و مرتب بود.معمولا هم در خانه اش ( که واحدی از ساختمان ها بود که هنوز خالی بود ) می نشست و قرآن می خواند. چند باری هم از ما کتاب امانت گرفته بود.

حضرت چند سال بعد از خانه ما رفت و نگهبان شد، اما هر هفته می آمد و کارهای آپارتمان را می کرد.به باغچه می رسید، راه پله ها را تمیز می کرد.

یک روز پدرم آمد و گفت که حضرت دارد می رود افغانستان.دو سه هفته بعد برمی گردد و بعد برای همیشه می رود.پرسیدم چرا ؟ گفت چون زن و بچه اش آن جا هستند.گفت توانسته خانه ای بسازد.گفت بالاخره هر کس باید برگردد پیش خانواده اش.

حضرت رفت و دو سه هفته بعد برگشت. یک روز آمد خانه مان.برای مادرم یک سرویس چای خوری آورده بود که کار افغانستان بود.استکان ها و نعلبکی ها وقوری قرمز طرح دار، که خیلی قشنگ بودند.آمده بود خداحافظی کند و تشکر.تشکری که ما باید از حضرت می کردیم.به من هم گفت : " دوچرخی ات را خوب نیگه دار زینب خانم."

من هنوز هم یادم می رود دوچرخه ام را روغن بزنم.هر بار که با دوچرخه از کوچه مان رد میشوم و میشنوم که " صَدای درستی نیمیدهد" با خودم می گویم باید به زنجیرها روغن زده شود.اما یادم می رود.و این خیلی بد است.خطرناک می شود.

آن وقت ها از رفتن حضرت گریه ام نگرفت، اما بعد ها هر وقت حضرت را یادم می آمد،هر وقت سرویس چای خوری قرمزی رنگ افغانی را می بینم؛ و بیشتر از همه،حالا که می نویسم، بغضم می گیرد.از همان بغضهایی که معلوم نیست برای چه هستند.از همان بغض های بزرگسالی.

حضرت مردی بود با قد متوسط، آن روزها حدودا چهل و چند ساله، با چشمهایی تنگ و خندان. و ریش هایی که کمی به قهوه ای میزد. چهارشانه بود و قوی، پدرم می گفت سرهنگ است.شبیه سرهنگ ها هم بود.بعد ها هر افغانی ای را دیدم، سعی کردم ببینم شبیه سرهنگ ها هست یا نه. پدرم می گفت احترام حضرت را خیلی نگه دارید.حضرت سرهنگ است و چون در افغانستان جنگ شده به ایران آمده است تا کار کند.آن موقع ها نمی فهمیدم چرا یک سرهنگ باید بیاید و کارگری کند،چرا باید بیاید و راه پله ها را تمیز کند و برای ما هر روز صبح بربری تازه بخرد، نمی فهمیدم چرا یک سرهنگ دوچرخه مرا روغن میزند، با تسبیح قرمزش توی خیابان ها راه میرود با یک شلوار سفید گشاد و یک پیراهن معمولی، نمی فهمیدم چرا یک سرهنگ در شهر خودش نیست و چه می شود که یک "سرهنگ"، برای ما به همین سادگی میشود "حضرت" ، بدون نام خانوادگی.

اوایل که با بچه های افغانی کار می کردم، وقتی می شنیدم بعضی ها پدرهایشان کشته شده اند یا وقتی به ایران آمده اند مرده اند، با خودم می گفتم نکند این ها زن و بچه حضرت باشند....نکند حضرت در افغانستان، کشته شده باشد.... نکند در ایران مرده باشد .... اما دیگر تنها به حضرت فکر نمی کنم.حضرت های زیادی را شناخته ام که شاید سرهنگ نبوده اند، اما همه شان در شهرهای خودشان آدم های درست و حسابی ای بوده اند و دست روزگار آنها را از کابل و سمرقند و هرات و هزارجات، به تهران و مشهد کشانده. به خانه همسایه ای که برایشان مهمان نوازان خوبی نبوده اند.

این که خیلی دلم می خواست داستان حضرت را تعریف کنم به خاطر این بود که چندین ماه پیش، وقتی به خانه می رفتم مردی را دیدم با شلوار سفید گشاد و پیراهن سفید بلند و یک عرقچین؛ دستش را پشتش حلقه کرده بود و آرام آرام راه می رفت.ریش های بلند سفیدی داشت و چشم های تنگی که خندان نبودند.( به چشم های تنگی که خندان نبودند عادت کرده ام). می دانستم سرایدار خانه بغلی است که تازه آمده.ناخودآگاه لبخندی زدم.خندید و سرش را تکان داد. .انگار که به خودش آمد.انگار که چشمهایش خندان شد، انگار که می گفت : " زینب خانم، یادت می ماند ؟"

انگار که حضرت بود.

 

  • ۰ نظر
  • ۲۹ اسفند ۹۳ ، ۲۰:۳۱
  • دالک

آباد اگر نمی کنی ویران مکن مرا

جمعه, ۲۹ اسفند ۱۳۹۳، ۰۸:۳۱ ب.ظ

یه وقتهایی فکر می کنی که همه چیز رو به راهه ،

همه چی رو فراموش کردی ،

همه رو بخشیدی ،

و چیزهای بد ، خاطرات بد گذشته ات ، همه اش تموم شده و رفته .

مثل  کابوسی که خیلی اذیتت کرده باشه و حالا فقط تصاویر محوی که دیگه لایق یادآوری هم نیستن یادت مونده باشه .

اما

یه روز صبح ،

از خواب که بیدار میشی ،

احساس می کنی رنج و جراحتِ همه اتفاقات و خاطرات گذشته ات ،

- از بی اهمیت ترین تا کشنده ترین -

انگار توی قلبت زنده شده .

توی قلبت انگار ، دل شکستگی ، تازه است .

می فهمید چی میگم ؟

انگار که کسی وقتی خواب بودی، به گذشته پرتابت کرده باشه .

انگار که یه جایی ، توی همون سالهایی که برات خوب نبوده از خواب بیدار شدی .

حتی اگه اون روز ، روز خوبی باشه ، شب قبلش بارونی بوده باشه ، ابر توی آسمون باشه ،

اگه همه چیز هم رو به راه باشه ؛

به هر حال اون روز ، مسلما تو خوشحال نیستی .

-----------------------------------------

پ.ن : چرا خیلی وقته خواب خوبی نمی بینم ؟

یا قادر متعال ؛

بهای یک رویای شیرین چه باشد ؟

  • ۰ نظر
  • ۲۹ اسفند ۹۳ ، ۲۰:۳۱
  • دالک