دالک


دالک


یعنی


دال کوچک.


*دال نام پرنده ایست از تیره شاهین سانان.
---------------------

هر نوع استفاده از مطالب وبلاگ بدون اطلاع نویسنده؛

- " ممنوع " کلمه بدیست -

هر نوع استفاده از مطالب وبلاگ بدون اطلاع نویسنده...

- کلمه خوبی پیدا نمیشود... -

هر نوع استفاده از مطالب وبلاگ بدون اطلاع نویسنده؛

ممکن است به عوارض ناخوشایندی

منجر شود.

--------------------------------

اطفال تاجیک نوعی بازی دارند با استفاده از گردو، که به آن دالک می گویند.

۷ مطلب در دی ۱۳۹۴ ثبت شده است

یادداشت هایی برای آرکاشا (4)

جمعه, ۲۵ دی ۱۳۹۴، ۱۱:۲۶ ب.ظ



خیلی وقت ها فکر می کنم که چقدر " رفتن " خوب است .


کاش بشود آدم ول کند برود .


این شهر حتی دیگر برف هم ندارد .

  • دالک

یادداشت هایی برای آرکاشا (3)

دوشنبه, ۲۱ دی ۱۳۹۴، ۱۱:۵۳ ب.ظ




وقتی قرار نیست یکی به آرزوهایش برسد


نمی رسد دیگر .

  • دالک

از معدود دوستان قدیمی ام .

چهارشنبه, ۱۶ دی ۱۳۹۴، ۱۲:۰۵ ق.ظ


بچه که بودم ، توی خونه قبلیمون که حیاط بزرگی داشت ، یه لاکپشت بود که فکر کنم برای صاحبخونه مون بود .

خیلی لاکپشت پیر و بزرگی بود . بزرگترین لاکپشتی که دیدم . میرفت لای علف ها و بوته ها و درختها قایم میشد .

اولها که تازه رفته بودیم اونجا ، پسر صاحبخونه مون با من بازی می کرد و در واقع تنها همبازی جدی بچگی من بود .

( شاید گفتم و شاید نگفتم ، که همکلاسی هام چندان تمایلی برای دوستی با من نداشتن . من تقربیا بچه تنهایی بودم )

یه کم که گذشت و پسر صاحبخونه احساس کرد که دیگه خیلی بزرگ شده و ننگه براش که با یه دختربچه فوتبال بازی کنه ، رفت سراغ زندگی خودش و من موندم و این لاکپشت .

براش کاهو و کلم می بردم و صبر می کردم و صبر می کردم که سر چروکیده اشو از توی لاکش بیاره بیرون و به کاهو گاز بزنه . اونقدر می موندم تا کاهو رو تموم کنه و باز بره توی لونه اش و بخوابه .

منم این سنگای رنگی توی باغچه رو جمع می کردم و دورش می چیدم ، که مثلا حیاط خونه اشه .

از اون خونه که اومدیم اینجا ، که تا امسال میشه حدودا 12 سال ، من فقط دلم برای اون لاکپشت تنگ شده .

  • دالک

یادداشت هایی برای آرکاشا (2)

يكشنبه, ۱۳ دی ۱۳۹۴، ۱۱:۱۹ ب.ظ


بعضی وقتها آدم گریه نمی کند ؛


فرو می ریزد


و فرو می رود داخل یک سکوت و تاریکی عجیبی .


اینطور وقت ها آدم تقریبا مرده است - از نگاهش می توانی بفهمی -


فقط مجبور است که زندگی کند . انگار که دارد وظیفه ای را انجام می دهد .


ولی دیگر هیچ احساسی نسبت به هیچ چیز ندارد .


نمی دانم چرا احساس می کنم یک وقتی می آید که من هم مجبور شوم اینطور زندگی کنم .


کاش حداقل آنوقت یک توانی برای نوشتن داشته باشم . یک کتاب می نویسم اگر آن طور شد .


اسمش را هم شاید گذاشتم :


« خاطرات یک روسی مرده »


یا مثلا


« چیزهایی که یک مرده می فهمد ، اما نمی تواند بگوید »


حالا وقت زیاد است . باید راجع به اسمش بیشتر فکر کنم .

  • دالک

یادداشت هایی برای آرکاشا ( 1 )

چهارشنبه, ۹ دی ۱۳۹۴، ۰۲:۰۱ ب.ظ


آرکاشای عزیزم ؛

هوای بدی است و دیگر خبری از برف و باران نیست ؛

و تنها کاری که می شود کرد این است که روبروی پنجره نشست و موسیقی گوش داد و فکر کرد .

این هوا آدم را به کتاب خواندن وا نمی دارد .

دعا کن که برف ببارد ...

دلم می خواهد برف ببارد و تا زانویم داخل برف باشد .

آن وقت می شود پیراشکی های خوشمزه درست کرد ، کتاب های بیشتری خواند ، موسیقی های شادتری گوش کرد و عمیقتر غمگین بود .

برای ما آرکادی ،

برای ما که همه عمرمان را داخل برف و سرما زندگی کرده ایم ،

در روزها و شبهای برفی به دنیا آمده ایم

در روزهای برفی خندیده ایم و گریه کرده ایم

و زیر بارش برف به عشقمان فکر کرده ایم ؛

این طرز هوا غیرقابل تحمل است .

راستی

چرا تنهایی انسان ها اینقدر دنباله دار است ؟

و چرا یک موسیقی ، آدم را به گریه می اندازد ؟

  • دالک

آقا

سه شنبه, ۸ دی ۱۳۹۴، ۰۱:۱۱ ق.ظ


امشب ششمین سالی است که پدربزرگم را از دست داده ام .

از دست داده ام .

شب نامرده و خیلی چیزها رو به یاد آدم میاره .

حالا من بعد از یک روز که جلوی اشکم رو به زحمت گرفتم که مادرم ناراحت نشه ،

تنها و در سکوت مطلق ( در حالی که دلم پر میزنه "ساری گلین " گوش کنم ، اما می ترسم چون می دونم حالم رو حسابی بد می کنه ) ، روی تخت دراز کشیدم و دارم به زور می نویسم شاید که حالم بهتر شه .

می دونم که نیم ساعت بعد چراغ رو خاموش می کنم و مچاله می شم و گریه می کنم و گریه می کنم و به همه چیز فکر می کنم و گریه می کنم ... شاید که حالم بهتر شه ...

به نبودن پدربزرگم عادت کردم . هر چند که خیلی عجیبه که یکی باشه ، بعد یهو دیگه نباشه ...


برای این گریه می کنم که می دونم قراره آدمای بیشتری رو از دست بدم ...

امسال یکی از آشنایان رو از دست دادم . حمیدرضا حسینی رو ، که رفت حج و دیگه برنگشت . یعنی بازم هست ؟

بازم از دست دادن هست ؟

برنمیام از پسش ...

اگه یه روزی بچه ام رو از دست بدم چی ؟

یا همسرم رو ؟

یا ...

حتی فکر کردن بهش مریضم می کنه .

به خاطر همین هم گریه می کنم .

به هر حال ، دوستت دارم بابابزرگ ...

دوست داشتم به جای اینکه توی قلبم باشی ، اینجا کنارم بودی

اما یه چیزایی هست که تغییر دادنشون خیلی سخته .

دلم تنگ شده برات .

آقا .
  • دالک

من .

شنبه, ۵ دی ۱۳۹۴، ۱۲:۴۱ ق.ظ


بعضی وقتها آدم به دیگران حرفهایی میزنه که خودش بیشتر از همه بهشون فکر می کنه .

اونروز به یه نفر که چندان علاقه ای به نوشتن داستانش نداشت ( شاید هم داشت و میترسید )

( شاید هم داشت و نمیخواست بگه که دارم )

گفتم :

قرار نیست کتاب مقدس بنویسی .


و جمله ای رو گفتم که داستان بلند جدیدم باهاش شروع میشه :

« هیچ کس نمیتواند از داستان های زندگیش فرار کند »


دقت که کردم ؛ دیدم همه عمرم دلم خواسته که کتاب مقدس بنویسم.

جاهای مختلف ، چیزهایی نوشتم که دوست داشتم دیگران منو با اونها بشناسن .

همین وبلاگ نصفه و نیمه ، تنها جایی بود که میشد کمی بیشتر ، کمی عمیق تر بنویسم.

ولی نه جوری که میخواستم.

من توی بدترین شرایط زندگیم ، قلم به دست نگرفتم و ننوشتم ؛ ترس هام رو ننوشتم ، ناراحتی ها و اشک هام رو ننوشتم ، آرزوها و کاش هام رو ننوشتم ، _ من برای خودم متاسفم _ من ننوشتم که اشتباه کردم .

میتونستم و ننوشتم.

چون ترسیدم .

ترسیدم که پیش داوری بشم .

ترسیدم که از دست بدم و قبلا هم گفته بودم که ترس دارم از این از دست دادن.از دست دادن اعتماد ، از دست دادن دوست ، از دست دادن یک طرز تفکر ، از دست دادن هر چی . هر چیز مزخرفی .

پس سعی کردم طوری بنویسم که نه انگار که منم ؛

به خاطر همین شروع کردم به نوشتن داستان هایی که شخصیتهاش درواقع خودم بودم یا به نحوی به من مربوط بودن.

یه بار کارمند بانک شدم ، یه بار نویسنده ای که کسی قبلا کتابهاش رو نوشته بود ، کارگر شدم و بازیگر ، و به جز کارمند بانک ؛ همه رو دور ریختم .

من بودم که کتاب مقدس مینوشتم.

چون میترسیدم .

اولین بار ، اولین داستان کاملی که درباره زندگیم نوشتم ، ماجرای حضرت بود .

   آخ ... حضرت ... هنوز هم داستانت برای من غم آور است .

و بعد ، سعی کردم بیشتر بنویسم .

اما چندان از خودم ننوشتم ، از کودکی و نوجوانی و جوانی ام ، و گذشته ای که داشتم .

من از گذشته خودم چندان راضی نیستم و خاطرات شیرینم حالا غم انگیزترین خاطراتم است .

مثل داستان پدربزرگم .

مثل داستان حضرت .

من همیشه سعی داشتم کودکیم رو فراموش کنم ؛ به دلایل نامعلومی .

شاید به دلیل آرمانگرایی.

زندگی بد و دردناکی تا اینجا نداشتم ؛ واقعا نداشتم و شاید ناسپاس هم باشم ؛

اما به هر حال راضی نبودم.

من بچه ای بودم که آرزوهای خیلی بزرگی داشت ، الگوهای خیلی بزرگی داشت و متاسفانه زیاد هم می فهمید . زیاد می خواند و زیاد فکر می کرد . دوستان خوب و زیادی نداشت و عزیز دردانه معلمها بود و برای همین همسالانش چندان دوستش نداشتند و غالبا تنها بود . و گفته بودم یک بار ، که زینب از کتابخانه مدرسه شان کتاب میدزدید - نه ، نمی دزدیدی ، بی اجازه برمیداشتی و بعد هم میگذاشتی سرجایش.این را همیشه یادت بماند زینب - و همیشه هم از «از دست دادن» هراس داشت . حالا هم دارد .

من می خواستم کتاب مقدس بنویسم ،

من می خواستم بهترین باشم و به خاطر همین ، یه چیزایی رو از گذشته ام حذف کردم .

اما حالا فکر می کنم که هر چقدر هم که توی زندگیم اشتباه کرده باشم ؛

هر چقدر هم که گذشته ناراحت کننده و غمگینی داشته باشم؛

هرچقدر هم که تنها بوده باشم ؛

نمیتونم از زندگیم و داستانهاش فرار کنم.

که زینب بی گذشته ، زینب نیست و دلیلی هم برای زینب بودن نداره .


  • دالک