دالک


دالک


یعنی


دال کوچک.


*دال نام پرنده ایست از تیره شاهین سانان.
---------------------

هر نوع استفاده از مطالب وبلاگ بدون اطلاع نویسنده؛

- " ممنوع " کلمه بدیست -

هر نوع استفاده از مطالب وبلاگ بدون اطلاع نویسنده...

- کلمه خوبی پیدا نمیشود... -

هر نوع استفاده از مطالب وبلاگ بدون اطلاع نویسنده؛

ممکن است به عوارض ناخوشایندی

منجر شود.

--------------------------------

اطفال تاجیک نوعی بازی دارند با استفاده از گردو، که به آن دالک می گویند.

957

جمعه, ۲۹ اسفند ۱۳۹۳، ۰۸:۳۰ ب.ظ

همیشه چیزی داخل خاطره هست که انسان رو ناراحت کنه.

یا حرص از دست دادن فرصتی برای زدن حرفی؛

یا غم از دست دادن لحظه خوشی؛

یا زخم به یاد آوردن نگاهی.

  • ۰ نظر
  • ۲۹ اسفند ۹۳ ، ۲۰:۳۰
  • دالک

---------

جمعه, ۲۹ اسفند ۱۳۹۳، ۰۸:۳۰ ب.ظ

بالاخره بیماریم رو پیدا کردم.

نه قلب درد؛

نه کمر درد؛

نه ضعف عمومی و نه هیچ کدوم از این مزخرفات دکترها.

همه اون چیزی که وجود داشت؛

فقط و فقط

"ابلومویسم"بود.

-----------------------------------

پ.ن: "ابلومویسم" اسم یک بیماری خونی وحشتناک نیست؛ کتاب "ابلوموف" اثر "ایوان گنچاروف" را  حتما بخوانید اگر نخوانده اید.خواندنش برای من تقریبا یک سال طول کشید.آخرش را هم البته هنوز نخوانده ام.هر چه باشد من یک مبتلا به "ابلومویسم" هستم.

  • ۰ نظر
  • ۲۹ اسفند ۹۳ ، ۲۰:۳۰
  • دالک

828098

جمعه, ۲۹ اسفند ۱۳۹۳، ۰۸:۳۰ ب.ظ

"انسانهای بزرگ در زمان خودشان درک نمی شوند."

دلمان به همین حرفها خوش است فعلا.

  • ۰ نظر
  • ۲۹ اسفند ۹۳ ، ۲۰:۳۰
  • دالک

621

جمعه, ۲۹ اسفند ۱۳۹۳، ۰۸:۳۰ ب.ظ

گاهی اوقات نوشتن کارساز نیست...

باید آواز خواند؛
به جنگل رفت؛
خندید؛
آب طالبی خورد؛
به ساکنان معابد تبت سلام کرد؛
همگام با راجستانی ها رقصید؛
کتابها را آتش زد؛
 فیلمها را به زیر نفت کش های آمریکایی پرتاب کرد؛
خاطره را به همراه خاکستر "راهب جین لیانگ هو" به اقیانوس سپرد؛
به بالاترین نقطه یکی از تپه های کردستان رفت؛
دست را زیر سر گذاشت؛
و خوابید.

  • ۰ نظر
  • ۲۹ اسفند ۹۳ ، ۲۰:۳۰
  • دالک

835

جمعه, ۲۹ اسفند ۱۳۹۳، ۰۸:۳۰ ب.ظ

او نگاه نمیکند.

او نگاه میکند؛

تو نگاه نمیکنی.

با هم نگاه می کنید؛

اما دیگر کو اتفاقی

که بیفتد...

  • ۰ نظر
  • ۲۹ اسفند ۹۳ ، ۲۰:۳۰
  • دالک

235

جمعه, ۲۹ اسفند ۱۳۹۳، ۰۸:۳۰ ب.ظ

و تو چه میدانی نبودنت چیست...

و ما ادراک ما انت...

  • ۰ نظر
  • ۲۹ اسفند ۹۳ ، ۲۰:۳۰
  • دالک

من یک ویراستار متعهد و وظیفه شناسم.

جمعه, ۲۹ اسفند ۱۳۹۳، ۰۸:۳۰ ب.ظ

 من یک ویراستار متعهد و وظیفه شناس هستم. و اینکه این ساعت از شب فرصت کرده ام و چیزی به میل خودم مینویسم؛به خاطر خطایم در انجام وظیفه نیست،زیرا من از حوالی عصر تا به این ساعت مدام غلط گیری کرده ام،سطرها را جا به جا کرده ام،غلطهای املایی را تصحیح کرده ام و خدا میداند که چقدر ویرگول گذاشته ام.و فکر میکنم حقم باشد که بخواهم چند دقیقه ای را، با صرف چای و کمی بیسکوییت خشک شده و کمی نوشتن خودم را مهمان کنم.

 نوشتن برایم کمی سخت است؛مثل انسانی که تنها سواد خواندن داشته باشد و حتی نتواند امضایی پای برگه قسطهایش بزند.شاید هم به خاطر بد خوابی باشد.ذات انسان اینگونه است که شبها را بخوابد و صبح ها شروع به کار کردن کند.اما ذات من این شده است که شبها بیدار بمانم و کار کنم و صبح ها را تا ظهر بخوابم.تغییر ذات چیز خطرناکی است؛ممکن است نوشتن را از یاد انسان ببرد. 

معمولا یک ویراستار معمولی اینطور زندگی میکند.همیشه سرش شلوغ است و از این شلوغی چیزی جز پولی برای پرداخت اجاره خانه و هزینه های روزمره زندگی عایدش نمیشود.ویراستار درجه یک، کار نویسنده های درجه یک را قبول میکند.و کار نویسنده درجه یک، معمولا عیب و نقص آنچنانی ندارد.او کارش را با تغییر جزیی چند سطر و گذاشتن ویرگول در جاهایی که نیازی به آنها نیست ،سرهم بندی میکند.پول زیادی میگیرد و هفته ها استراحت میکند.ویراستار درجه یک، از اول ویراستار درجه یک بوده است و یک ویراستار معمولی،هر چقدر هم که در راه ادبیات جان کنده باشد، یک ویراستار معمولی باقی می ماند.این یک قانون است و هیچکس هم به خاطر این قانون جنگ انفصال راه نمی اندازد.

 حتی یادم نمی آید که چه شد که جوهر قلمم را به جای اینکه وقف نوشتن کنم؛ برای گذاشتن ویرگول و درست کردن غلط های املایی به هدر دادم.یک نویسنده همیشه یک ویراستار را با چشم تحقیر نگاه میکند؛اما نمیداند که اگر این ویراستار نالایق و حقیر نباشد، چه بلایی بر سر خزعبلاتش می آید.

 تمام کردن نوشته ام برایم سخت تر از آغاز نوشته است.به اضافه این که هر بار که سرم را بلند میکنم؛هر بار که میز را میبینم؛احساس میکنم کاغذها بیشتر میشوند.میزایند و بویشان خفه ام میکند... 

چایی ام را دیگر تمام کرده ام و بیسکوییت خشک شده ام را دور انداختم.این نوشته را نیز نگاه نخواهم داشت.من نویسنده نیستم.من تنها یک ویراستار متعهد و وظیفه شناسم.  

  • ۰ نظر
  • ۲۹ اسفند ۹۳ ، ۲۰:۳۰
  • دالک

555

جمعه, ۲۹ اسفند ۱۳۹۳، ۰۸:۳۰ ب.ظ

غمگین ترین پسر دنیا:

اولها آن قدر هم غمگین نبود.

شرایط وقتی حاد شد که فمید خیلی وقت است که دوست خیالی پسربچه ۵ ساله ای به نام فرهاد است.

  • ۰ نظر
  • ۲۹ اسفند ۹۳ ، ۲۰:۳۰
  • دالک

346000

جمعه, ۲۹ اسفند ۱۳۹۳، ۰۸:۳۰ ب.ظ

مرا ببخش ای عزیز ترین؛

شاید هیچگاه نتوانی معنای عشق مرا به خودت درک کنی؛

اما بدان

یک مخلوق باید رنج های خالقش را بکشد

باید غم هایش را بداند و حس کند.

یک مخلوق باید همدرد خالقش باشد.

این ها را گفتم تا بدانی

که چرا اوضاعت این گونه است.

و اگر پایان خوبی نداشتی

چرا اینگونه شد...

 

  • ۰ نظر
  • ۲۹ اسفند ۹۳ ، ۲۰:۳۰
  • دالک

885

جمعه, ۲۹ اسفند ۱۳۹۳، ۰۸:۳۰ ب.ظ

 ...

-من هیچوقت اهل پرسیدن نبودم.

- عوضش من همیشه در حال پرسیدن بودم.ولی هیچ کس جواب درست و حسابی به من نمیداد.

-شاید چون مثلا آدم حسابت نمیکردن.

- آره اونا همیشه دوست داشتن من دکتر بشم.

-خب؟چی شدی؟

- دکتر شدم.راه دیگه ای نبود.

  • ۰ نظر
  • ۲۹ اسفند ۹۳ ، ۲۰:۳۰
  • دالک