دالک


دالک


یعنی


دال کوچک.


*دال نام پرنده ایست از تیره شاهین سانان.
---------------------

هر نوع استفاده از مطالب وبلاگ بدون اطلاع نویسنده؛

- " ممنوع " کلمه بدیست -

هر نوع استفاده از مطالب وبلاگ بدون اطلاع نویسنده...

- کلمه خوبی پیدا نمیشود... -

هر نوع استفاده از مطالب وبلاگ بدون اطلاع نویسنده؛

ممکن است به عوارض ناخوشایندی

منجر شود.

--------------------------------

اطفال تاجیک نوعی بازی دارند با استفاده از گردو، که به آن دالک می گویند.

۱۰۴ مطلب در اسفند ۱۳۹۳ ثبت شده است

یه سری مطلب انگار یه جایی جا مونده...

جمعه, ۲۹ اسفند ۱۳۹۳، ۰۸:۳۰ ب.ظ

پیش دبستانی - به قولی آمادگی - که میرفتم؛ یه پسری بود که اسمش اصلا یادم نیست.

دوست بودیم با هم.خیلی مودب بود و خیلی عاقل و آروم.

عکسش رو دارم؛ الان که نگاه میکنم میبینم چقدر هم خوش قیافه و با نمک بود.

توی عکسی که ازش دارم یه کیف قرمز انداخته پشتش و پیراهن سفید پوشیده و شلوار جین بند دار.

۶ سالش بود.

چیزی که دقیق ازش یادمه اینه که عاشق پازل بود.مثل خودم.

از یه دختری به اسم صحرا بدش میومد.مثل خودم.

سوگلی خاله های اونجا بود.مثل خودم.

توی عکسی که ازش دارم خودمم هستم.

سر صفیم.من جلوش وایستادم.

یادمه که خوب میخندید.زیاد نمیخندید بیشتر لبخند میزد.گفتم که؛ آروم بود.مثل خودم.

عجیبه که اینهمه یادمه.

کاش اسمش هم یادم بود.

میشد پیداش کرد اگه اسمش هم یادم بود.

هیچکدوم از اینا یادم نبود تا پارسال؛

که داشتیم آلبوم هامون رو نشون عضو جدید خانواده مون میدادیم.

عکسمو که دیدم خندیدم.گفتم :" مامان این پسره رو یادته؟"

دیدم ناراحت شد.گفت :" آره.بنده خدا."

گفتم:" چرا بنده خدا؟"

و من بعد از حدود ۱۴ سال فهمیدم که سال بعد از گرفتن این عکس؛وقتی کلاس اول بود؛

چند تا آدم بد؛ چند تا آدم خیلی بزرگ؛ دزدیده بودنش تو راه مدرسه.

کشته بودنش.

تیکه تیکه کرده بودنش

انداخته بودنش توی کانال آب.

وقتی فهمیدم؛ یادم اومد که چقدر دوستش داشتم.

اون موقع که مامانم گفت تیکه تیکه اش کرده بودن؛یادم اومد که چقدر پازل دوست داشت.

یادم اومد که اگه بود الان ۱۹ سال داشت.مثل خودم.

یادم اومد که...

چه تاسف بغض آلودی شده این یادآوری...

کاش اسمش هم یادم بود.

میشد پیداش کرد اگه اسمش هم یادم بود.

 

  • ۰ نظر
  • ۲۹ اسفند ۹۳ ، ۲۰:۳۰
  • دالک

7150

جمعه, ۲۹ اسفند ۱۳۹۳، ۰۸:۳۰ ب.ظ

 

 агар

    Бӯи  шукуфаҳои  Себ ҳам

ба  Бӯи  Ҷӯи Мӯлиён

...ояд ҳаме

...Бухорои ман

...Хазон намерасад ба навбаҳори ту

 ------------------------------------------------------------------------

اگر بوی شکوفه های سیب هم

با بوی جوی مولیان آید همی...

بخارای من...

خزان نمیرسد به نوبهار تو*...

------------------

پ.ن * : بخشی از سرود ملی تاجیکستان

پ.ن: دلتنگی ام برای بخارا هم از همان شکل دلتنگی ام برای هرات  است.

همان حس عجیبی که بعضی وقتها به آدم میگوید:

" تو یک روز آنجا بوده ای؛

 در بازار هرات برقع به سر داشتی از پیرمردی سیب زمینی میخریدی؛

در خجند پای مناره مسجدی منتظر کسی بودی و بادروسری قرمزت را بلند میکرد و بوی گیلاس در موهایت میپیچید؛

روزی در تاشکند غریب و غمگین و وحشت زده در برفها خودت را میکشاندی و جسد پسرت " حیدر " را بغل زده بودی و دنبال زمینی می گشتی و خاکی؛ که بشود قبری کند برای کودک ۴ ساله ای...

در بخارا شاهزاده ای بودی؛

و در سمرقند گدای دوره گردی.

در کابل روزی دختر ۹ ساله ای بودی که در خیابان های ویران گم شده بود و از اقبال بلندت به دست طالب ها پیدا شدی و مادرت هیچوقت دیگر تو را ندید اما سالها نام تو در خیابان ها زیر لبش زمزمه میشد...

روزی تو همه زنان جهان بودی ؛

و چیزی که به خاطر می آوری

تنها

خاطرات مبهمیست."

 

 

 

  • ۰ نظر
  • ۲۹ اسفند ۹۳ ، ۲۰:۳۰
  • دالک

1412

جمعه, ۲۹ اسفند ۱۳۹۳، ۰۸:۳۰ ب.ظ
نامم الگا بود.

یادم هست خانه مان را؛

که پدرم دو درخت سیب در حیاطش کاشته بود.و اینکه در تابستان چقدر محصول میداد و بویش چطور بود همه را یادم هست.

حتی بوی کلوچه های مادر را یادم هست.... کلوچه های سیب را ؛ که کمی به تلخی میزد اما با چای خوشمزه میشد.

دیگر چیزی به جز درختهای سیب یادم نیست...

درختهای سیب و کلوچه ها و برفها و مادرم...

مادرم...

یادم هست که مادرم روی برفها غلط خورد و یادم هست که دیدم برفها چطور قرمز شدند و آب شدند و صورت مادرم زرد شد و سفید شد و کبود شد و یادم هست که پدرم بلندش کرد و در حیاط خانه؛ مادر را زیر درختهای سیب کاشت...

من گریه می کردم و آندری شانه هایم را گرفته بود و من حس کردم که دستهای برادرم می لرزد...

یادم هست که چطور بدون کفش دویدم و از خیابان روسری مادر را برداشتم.یادم هست که روسری اش قهوه ای بود با گلهای قرمز و بوی کلوچه سیب می داد.

یادم نیست که چه شد و آندری چگونه رفت و چگونه برنگشت و چگونه تفنگ پدر را دزدید تا برفهای ژانویه را از خون قاتل مادر قرمز کند؛

اما یادم هست که پدر به من نگاه میکرد و هیچ خوشحال نبود.

خانه مان مصادره شد و پیانویمان هم.

نقاشی تزار را پاره کردند و پدرم را کتک زدند و اگر آندری تفنگ را نبرده بود...

وقتی هلمان میدادند که سوار کامیون شویم و برویم به جنوب؛ یادم هست که پدرم برگشت و نگاهی به درخت سیبی که مادر را زیر آن کاشته بود کرد.

یادم هست که من برنگشتم.... و یادم هست که دیگر نه درخت سیب را دیدم و نه آندری را...

دیگر چیزی یادم نیست...

دیگر فقط همان درختهای سیب را یادم هست.

فقط درختهای سیب را.

  • ۰ نظر
  • ۲۹ اسفند ۹۳ ، ۲۰:۳۰
  • دالک

1-598

جمعه, ۲۹ اسفند ۱۳۹۳، ۰۸:۳۰ ب.ظ

تقریبا هیچ کدوم به من هیچ چیزی یاد ندادند.

نه کافکا؛ نه پروست؛ نه هدایت نه آلن پو نه آل احمد و نه خیلی های دیگر.

فقط  4 نفر هستند که حتی قلم روی کاغذ گذاشتنم را مدیونشان هستم:

 داستایوسکی؛چخوف؛ سیدنی ا هنری و خالد حسینی.

اینها بیشتر از این که نویسنده باشند آموزگاران نویسندگی اند.

  • ۰ نظر
  • ۲۹ اسفند ۹۳ ، ۲۰:۳۰
  • دالک

624

جمعه, ۲۹ اسفند ۱۳۹۳، ۰۸:۳۰ ب.ظ

چیزی که اکثریت آرزوی توقفش را دارند " زندگی" نیست؛

"فکر کردن مداوم" است.

و البته برای توقف " فکر کردن مداوم" هم راهی به جز تمام کردن زندگی نیست.

  • ۰ نظر
  • ۲۹ اسفند ۹۳ ، ۲۰:۳۰
  • دالک

274

جمعه, ۲۹ اسفند ۱۳۹۳، ۰۸:۳۰ ب.ظ

خوابیدن خیلی عالیه؛

هیچ کس به جز خودت توی خوابت نیست.

این همون چیزیه که من بهش میگم :

" دنیای شخصی فوق العاده".

  • ۰ نظر
  • ۲۹ اسفند ۹۳ ، ۲۰:۳۰
  • دالک

----

جمعه, ۲۹ اسفند ۱۳۹۳، ۰۸:۳۰ ب.ظ

افسوس به حال ما که فکر میکنیم آزاده ایم و دنبال آزادگی تا قله قاف هم میرویم؛


در حالیکه بی خبریم از اینکه پایمان در گل است و ادعای سرو بودن میکنیم...


من بلد نیستم درباره عاشورا بنویسم؛


اصلا خیلی سخت است که آدم بخواهد درباره عاشورا چیز خوبی بنویسد.


قلم آدم خون میشود و نمیگذارد.


بعد از 1400 سال هنوز هستند کسانی که علم حسین را بلند میکنند.


هستند عاشقان حسین.


اما...امان از آزادگی.


امان.

  • ۰ نظر
  • ۲۹ اسفند ۹۳ ، ۲۰:۳۰
  • دالک

09

جمعه, ۲۹ اسفند ۱۳۹۳، ۰۸:۳۰ ب.ظ

دیگر مگرش به خواب بینم...

  • ۰ نظر
  • ۲۹ اسفند ۹۳ ، ۲۰:۳۰
  • دالک

957

جمعه, ۲۹ اسفند ۱۳۹۳، ۰۸:۳۰ ب.ظ

همیشه چیزی داخل خاطره هست که انسان رو ناراحت کنه.

یا حرص از دست دادن فرصتی برای زدن حرفی؛

یا غم از دست دادن لحظه خوشی؛

یا زخم به یاد آوردن نگاهی.

  • ۰ نظر
  • ۲۹ اسفند ۹۳ ، ۲۰:۳۰
  • دالک

---------

جمعه, ۲۹ اسفند ۱۳۹۳، ۰۸:۳۰ ب.ظ

بالاخره بیماریم رو پیدا کردم.

نه قلب درد؛

نه کمر درد؛

نه ضعف عمومی و نه هیچ کدوم از این مزخرفات دکترها.

همه اون چیزی که وجود داشت؛

فقط و فقط

"ابلومویسم"بود.

-----------------------------------

پ.ن: "ابلومویسم" اسم یک بیماری خونی وحشتناک نیست؛ کتاب "ابلوموف" اثر "ایوان گنچاروف" را  حتما بخوانید اگر نخوانده اید.خواندنش برای من تقریبا یک سال طول کشید.آخرش را هم البته هنوز نخوانده ام.هر چه باشد من یک مبتلا به "ابلومویسم" هستم.

  • ۰ نظر
  • ۲۹ اسفند ۹۳ ، ۲۰:۳۰
  • دالک