632
شعر ها
زود خاک می خورند
و زود می میرند
مگر آن ها که به خاطر تو مانده باشند...
شعری اگر از من به خاطرت ماند؛
همان را برای تو سروده ام...
- ۰ نظر
- ۲۹ اسفند ۹۳ ، ۲۰:۳۰
شعر ها
زود خاک می خورند
و زود می میرند
مگر آن ها که به خاطر تو مانده باشند...
شعری اگر از من به خاطرت ماند؛
همان را برای تو سروده ام...
وقتی تمام مشکلات انسان تمام می شود؛
خوشی می زند زیر دلش؛
و احساس تنهایی می کند.
تو می فهمی
و تنها تویی که می فهمی.
و این سر آغاز بزرگ ترین رنج های بشریست.
ویژگی برجسته دیگری که انسان روس به آن مبتلاست - علاوه بر پرگویی اش - ساده دلی بیش از حد و بلند پروازی های ابلهانه است.
او این ساده دلی را همه جا با خود میکشاند و سبب شرمندگی میگردد.و اگر شرایط و موقعیتش را به او گوشزد نکنید؛ با ذهن بلند پرواز و فکر خیال پردازی که دارد ؛ برنامه فتح دنیاهای ناشناخته را هم برای خود طراحی میکند.
اگر با یک چنین انسانی برخورد کردید؛ تنها کافیست به او یادآوری کنید که او یک فاتح ،یا یک مصلح و ناجی بشری نیست؛ او تنها یک انسان روس است و نهایت کاری که از دستش بر میاید نوشتن داستانی درباره بلند پروازی های سایر هم نژادهایش است.
او با این حرف شما زمین خواهد خورد و به سراغ دفتر و قلم و سایر چیزهایی که او را سرگرم میکنند بازخواهد گشت.
مطمئن باشید.
در این ترم بحث به صورت تخصصی باز شد و در دو کلاس دو نظر متفاوت شنیدم.در کلاس آیین نگارش؛استاد این درس عقیده داشتند که واقعا فرقی نمیکند که چطور بنویسیم؛مهم این است که یک جور و یکدست باشد نوشته مان و یک جا ننویسیم"می شود"و جای دیکر بنویسیم"میباشد".و ازما انتظار داشتند که رسم الخطمان یک جور باشد و آشفتگی نداشته باشد.حرف ایشان برایم منطقی بود و این که معیار نوشتن خودم باشم بسیار دل نشین تر از این بود که به خاطر کلمه ملعون کشتی ها یا کشتیها نمره 19 بگیرم و تازه جریمه اش را هم بنویسم!!
در کلاس درس دستور زبان اما قضیه تفاوت داشت و استاد این درس قوانینی را مطرح کردند که تا به حال نشنیده بودم.ایشان معیار جدا و چسبیده بودن کلمات را ساختار کلمات میدانستند و معتقد به وجود قانون در این مسئله بودند.نظر ایشان این است که تمام کلمات مشتق باید متصل نوشته شوند مثل گفتار؛سوگوار؛میروم و.... . و اینکه در کلمات مرکب اصل بر اتصال است و 7 استثنا در این کلمات وجود دارد.و دلیل این استثنا راساده نویسیعنوان کرده اند:
1-زیاد بودن دندانه ها: زیست شناس
2-کل عبارت طولانی شود : یعنی تعداد حرف ها زیاد باشد. اگر 5 حرف و کمتر باشد متصل و اگر 7 حرف و بیشتر باشد منفصل نوشته میشود.
3-دو حرف یکسان به هم برسند: تب بر
4-دو حرف مشابه به هم برسند: بت پرست
5-ترکیب دوم با الف شروع شود: برق آسا
6-یکی از اجزای ترکیب نا آشنا و یا کم آشنا باشد: حافظ خوانی
7-گروه اسمی ای که در اثر گذشت زمان به کلمه تبدیل شده باشد : تخت جمشید
من این مثال ها را با هر چه مقایسه کرده ام درست در می آید و مصداق نقضی بر این گفته ها پیدا نکردم ولی احساس میکنم استاد درس دستور زبان؛این قوانین را بر اساس برهان انی تدوین کرده اند یعنی مصادیق را دیده اند و پی به قوانین برده اند که البته درست است و جای ایراد ندارد اما من به شخصه معتقدم که میشود بر اساس برهان لمی هم قوانینی را تدوین کرد.
گفتیم که کلمه دارای 4 استقلال است.استقلال دستوری/استقلال معنایی/استقلال آوایی/ استقلال املایی.
کلمه ای که دارای استقلال معنایی است منطقی اش این میشود که دارای استقلال املایی هم باشد.یعنی بین این کلمه و کلمات دیگر فاصله باشد.
و علتی که من به آن معتقدم که باید اساس پیوسته یا جدا نویسی قرار بگیرد همین قضیه استقلال معنایی است.
نظرم را با مثالی ازحضرت عطارشروع میکنم در منطق الطیر:
هم زعکس رویسیمرغجهان
چهرهسی مرغدیدند آن زمان
چون نگه کردند آنسیمرغبود
بی شک اینسی مرغآنسیمرغبود
سی مرغ و سیمرغ را اگر فقط از لحاظ ساختاری بررسی کنیم میبینیم که فرقی ندارند و از دو جزء سی و مرغ تشکیل شده اند ولی چرا در این دو بیت ما هم مینویسیم سیمرغ و هم سی مرغ؟
کاملا مشخص است که چرا.چون سیمرغ این جا از قالب دستوری مرکب خودش خارج شده و تبدیل شده است به یک اسم خاص.و میبینیم که برای خودش استقلال معنایی دارد و اگر سی مرغ نوشته شود کسی برداشت سیمرغ را از نوشته اش نمیکند.
دستفروش یا دست فروش؟
من میگویم دستفروش درست است.ببینید وقتی ما میگوییم دستفروش؛ از این کلمه تنها یک ذهنیت داریم.یعنی کلمات دست و فروش به صورت خاص برای ما مطرح نیستند.اما حالا به فال فروش دقت کنید.آیا فال فروش را هم باید نوشت فالفروش؟
نه چون فال فروش مصدر فاعلی مرکب مرخم است و به معنی فال فروشنده است و هر دو جزء این کلمه برای ما اهمیت دارد.ممکن است یک دستفروش فال فروش باشد اما یک فال فروش تنها یک فال فروش است.چیزی که میخواهم بگویم و مطمئنم که نمیتوانم بفهمانم این است که این جا هم فال استقلال معنایی دارد و هم فروش در حالی که در دستفروش این طور نیست و کل کلمه دستفروش استقلال معنایی دارد نه اجزای آن و چون دستفروش استقلال معنایی دارد باید پیوسته نوشته شود.
یا یک چیز دیگر.
گوشواره و طوطی وارهر دو مشتقند.اما به نظرم نباید نوشت طوطیوار.
وقتی میگوییم گوشواره؛ در ذهن ما تنها یک تصویر می آید و آن هیچ چیزی جز گوشواره ای که همه میدانیم چیست نیست.یعنی گوشواره را باید با مصداق به کسی نشان داد تا بفهمد.اگر بخواهیم از روی خود کلمه توضیح بدهیم باید بگوییم گوش + واره یعنی چیزی که مانند گوش است.که اگر این طور برایش تعریف کنیم و بعد خودش برود و گوشواره را ببیند به تعریف ما میخندد.
اما طوطی وار قضیه اش خیلی فرق میکند.ما از طوطی وار منظوری داریم که میشود از روی ساختار خود کلمه توضیحش داد و گفت :"طوطی وار درس خواندن" یعنی کسی که مثل طوطی فقط میخواند و حفظ میکند.و باز هم این جا هم طوطی مهم است و هم پسوندش و به خاطر همین استقلال معنایی دارند و باید جدا نوشته شوند.
یا مثالی که استاد دستور زبان درباره کلمه "حافظ خوانی" زدند به نظر من درست است و حافظ خوانی باید جدا نوشته شود اما نه چون تعبیری است که تازه به وجود آمده بلکه چون منظور ما از "جلسه حافظ خوانی" این است که جلسه ای وجود دارد که در آن حافظ میخوانند. و این چه تفاوتی با غزل خوانی دارد؟ استاد عقیده دارند که "غزلخوانی"درست است. در حالی که این جا هم "غزل"موجودیت دارد و هم"خوانی"و چطور میشود استقلال معنایی و هویت این دو کلمه را ازشان گرفت؟
اگر ما کلمات را بی دلیل و تنها به خاطر ساختارشان چسبیده بنویسیم ؛یعنی داریم استقلال معنایی شان را سلب میکنیم و هویت واقعی کلمات را میگیریم.
واقعا خیلی دوست دارم تک تک کلمات را این جا بنویسم و از هویت شخصی شان دفاع کنم اما نه مجالی وجود دارد و نه حوصله خودم و نه حوصله کسی که نوشته ام را میخواند.
جمع شده حرفم این است:
ملاک پیوسته نوشتن یا جدا نوشتن کلمات از هم؛ استقلال معنایی هر جزء کلمه است.به طوری که اگر کلمه ای جدا نوشته میشود باید هر جزء آن معنای مستقلی در کلیت کلمه داشته باشد و اگر کلمه ای پیوسته نوشته میشود عناصر تشکیل دهنده آن باید هویت و استقلال معنایی خود را از دست داده باشند و تبدیل به کلمه ای خاص شده باشند.مثلا باید بنویسیم "چقدر" و بنویسیم " کشتی ها" چون "ها" خودش علامت جمع است و آمده تا به کشتی هویت جمع بدهد و واقعا درست نیست که مثل طفیلی بچسبد به کشتی ؛در حالی که این "ها" ی جمع است که به کشتی ها شخصیت مستقل داده است.
یا مثلا برق آسا را معلوم است که باید جدا بنویسیم چون اگر بنویسیم برقاسا دیگر "آسا"یی وجود ندارد و هویتش مثل قند داخل چای "برق"حل میشود. و دقیقا این طور میشود که ما به کلمات خیانت میکنیم.
تنها چیزی که نمیتوانم حلش کنم این است که آیا پیشوند فعل ها هم باید به فعلها بچسبد یا نه؟ فعلا چون معتقدم این پیشوندها برای خودشان کاره ای نیستند به فعل میچسبانمشان اما از طرفی وجدانم میگوید این پیشوند ها مهمند و اگر نباشند انواع فعل ساخته نمیشود.
بسیار ممنونم از هر کس که نظر مرا تا آخر خوانده است و به آن فکر کرده است.عاجزانه تقاضا دارم اگر نظری دارید یا میخواهید چیزی به نظرم اضافه کنید یا کلا نظرم را رد کنید برایم بنویسید.چون این قضیه باید در ذهن من حل شود.باید این خط از آشفتگی در بیاید.باید بدانم که آن نمره 19 که به خاطر نوشتن کشتی ها و چقدر گرفته ام ؛ حقم بوده یا مظلومانه جریمه نوشته ام.
انسان روس در کل چیز مزخرف و بیهوده ای است.
درباره او فقط میتوانم بگویم که ذهنش به طرز عجیبی با ذهن یک انسان سالم و معمولی تفاوت دارد.
این مشکل کاملا ارثیست و بنابراین لازم نیست چندان نگران اوضاع و احوالات پریشانش باشید.
مطمئن باشید او در حالی که به دردناک ترین و ویران کننده ترین مسئله زندگیش فکر میکند؛در ذهنش - در ذهن لعنتی و بی خودش - مضحکه ای درباره فرد شرافتمندی درست میکند تا بتوانند دوستانش را با آن بخنداند.
باور کنید او از این کار خود بسیار راضیست و حتی ساعتها به مضحکه ای که خودش ساخته میخندد و آن مسئله دردناک زندگی اش را نیز از یاد نمیبرد.
نمیدونم چند ساله بودم که توی اون خونه بودیم.
ولی میدونم اونقدر بچه بودم که اون خونه برام بهترین خونه دنیا بود.
خونه یه طبقه که همسایه پایینی نداشتیم و بهتر از همه یه حیاط داشتیم برای خودمون؛ چند تا درخت داشتیم برای خودمون و خودمون شبا به درختا آب میدادیم.
هر وقت دلم میخواست میرفتم توی حیاط.یه دوچرخه قرمز داشتم که هزار بار حیاط کوچیکمونو باهاش دور میزدم.
توی اون خونه با خواهرم یه اتاق داشتیم.پنجره اش رو به حیاط بود.
خونمون با اینکه حیاط داشت نه توی نیاوران بود نه توی ایران زمین. شهرزیبا بود خونه دوست داشتنی من.
مامانم روزا میرفت سر کار و تابستونا که ما خونه بودیم به پیرزن صاحبخونه مون که خونه اش چسبیده بود به خونه ما میگفت که بیاد پیشمون.
اونم میومد و هزار بار راجع به پسرهای خارج رفته اش حرف میزد.منم با دوچرخه ام هزار بار حیاط کوچیکمونو دور میزدم.
میشد وقتایی که پیرزن صاحبخونه میرفت؛ اون وقت من و خواهرم خوشحال میشدیم که بالاخره رفت.
وقتی میرفت من در خونه رو باز میکردم و داد میزدم:
" آجی! آجی! چرخ و فلک!!"
بعد فاطمه مانتوشو میپوشید و مقنعه شو؛ دست منو میگرفت و میرفتیم سر کوچه.جایی که عمو چرخ و فلکی بود.
یادتون که هست اون چرخ و فلکای کوچیکو که با دست میچرخید؟
من سوار چرخ و فلک میشدم و خواهرم پول میداد به عمو چرخ و فلکی و من میرفتم بالا و پایین و فکر میکردم که دنیا زیر پامه...
فکر میکردم خواهرم خیلی پایینه...
فکر میکردم که خیلی بالام...
یادآوریش مثل یادآوری یه خاطره خیلی عمیقه...
حتی دستهای خواهرم یادمه که خودش چرخ و فلک رو میچرخوند بعضی وقتا...
چرا دارم گریه میکنم؟
دلتنگی خواهرمه یا دلتنگی دستاش یا دلتنگی چرخ و فلک؟
یا دلتنگی خونه شهرزیبا یا دوچرخه قرمزم که باهاش هزار بار حیاط کوچیکمون رو دور میزدم؟
چرا دارم گریه میکنم؟
یادم رفت بگم توی حیاطمون یه عالمه مارمولک داشتیم روی دیوار؛ آب که میگرفتی سمتشون میدویدن و گم میشدن لای درختا.
شاید دلتنگی مارمولک هاست.
دلتنگی هر چی که هست دلم میخواد برگردم خونه شهرزیبا...
در خونه رو باز کنم و داد برنم:
"آجی! آجی!چرخ و فلک!!"
دستم رو بذارم توی دست خواهرم؛
بریم سر کوچه سوار چرخ و فلک بشیم
بعد بریم بالا
هر چقدر بریم بالاتر کوچیکتر شیم
من دست خواهرم رو سفت بگیرم که نکنه زمان از هم دورمون کنه؛
که نکنه عمو چرخ و فلکی پیاده مون کنه؛
که توی دنیا فقط چرخ و فلک بچرخه...
چرا دارم گریه میکنم؟
تو رو خدا پیاده مون نکن عمو چرخ و فلکی...
زندگیمو میفروشم تا یه دور دیگه با خواهرم توی چرخ و فلک بچرخم...
یه دور دیگه فقط...
امروز رفته بودم مراسم عقد یکی از نزدیکترین دوستانم.
سر عقدش اصلا دست خودم نبود و نمیتونستم گریه ام رو کنترل کنم.
دقیقا همون حالتی که سر عقد خواهر خودم داشتم.
- نمیخوام بگم که دوستم مثل خواهرمه و این حرفا-
یه کم که فکر کردم دیدم من به خاطر اینکه دوستم رو در هیئت عروس میبینم نیست که گریه میکنم؛
من با دنیای مجردی بهترین دوستم خداحافظی نمیکنم.
من با چند سال خاطره؛ چند سال زندگی ؛ چند سال دیدن دوستم به شکل و شمایل قدیمش خداحافظی میکنم.
من با بخشی از وجود خودم خداحافظی میکنم.
با لحظه هایی که شاید خیلی خاص نبودن ولی "بودن".
یکی از سخت ترین مجازاتها برای انسان همین گذشت زمانه.شاید اگه بقیه هم به همین چیزایی که من فکر کردم فکر میکردن...
چقدر دردناکه گذشت زمان...
اما امشبم بالاخره میگذره و فردا یه روز دیگه است.
-------------------------------------------------------------------------
پ.ن :
یه نوشته ای توی دفتر سال ۸۹ داشتم.اون موقع یادم نیست که به چه بهانه ای نوشته بودمش اما الان خیلی بیشتر میفهمم که چی نوشتم.
آناماری...
کدام تابوت مقدسی از خاطره جدا میکند
مرا
تو را
کسی را...
* هر انسان بزرگی حواریون خاص خودش را دارد.اما بدبختانه همیشه یک یهودا شرح حال او را مینویسد.
" به قول سعدی علیه الرحمه:ندانم کجا دیده ام در کتاب"
به نام آفریننده ام.
زیر تک درخت زیتون روی تپه نشسته ام.باد ملایمی می آید و برگهای زیتون را تکان میدهد.معمولا در این منطقه زیتون نمی روید و وجود همچین درختی در اینجا برای من نوعی معجزه است.
امروز روز خوبی است؛ اما پیامبر هنوز بیمار است.با امروز تقریبا سه هفته میشود که بیمار است.
مدام از این وضعیت ناله و شکایت میکند.فکر میکند خدا او را نیز فراموش کرده است.هذیان تب است.
از پرستاری کردن او خوشنودم؛اما خدا مرا ببخشد؛گاهی ناله و شکوه هایش خسته ام میکند.بیماری برایش خوب است.هر چه رنج بکشد، روحش پاکتر میشود..هر چند خود نیز چند روزی میشود که احساس تب میکنم.چشمانم سرخند.میل عجیبی به خوابیدن دارم؛اما نمیشود که من نیز تمام روز را استراحت کنم.یک نفر باید باشد تا از کلبه مراقبت کند،گوسفندان را به چرا ببرد،برایشان نی بزند،شیرشان را بدوشد و ضمنا برای پیامبر بیمارمان سوپ کلم تهیه کند.
آخ...کلم...باید امروز به شهر بروم و کلم بخرم.چند کوپک بیشتر در جیبم نیست.خدا کند کلم های ارزان قیمتی گیرم بیاید.شاید بتوانم دفترچه ای هم نسیه کنم.اما شهر رفتن عذابم میدهد.جای آلوده ایست.مردهایش پستند و زنانش بی پروا.عبادت خانه های بزرگی دارند اما عبادتگاه هایشان لطف این تپه و این درخت زیتون را ندارد.پیامبر شهر را دوست دارد و اگر سر پا باشد خودش برای خرید به شهر میرود.کار درست را هم پیامبر میکند.
چشمانم میسوزند.حرارت تمام بدنم را داغ کرده است.میخواهم گوسفندان را به قادر متعال بسپارم و کمی بخوابم.خنکای اینجا حالم را بهتر میکند.یادم باشد امروز پیرمرد دوره گرد به اینجا می آید.یک دست لباس اضافه در خانه دارم.
دعای امروز:خداوندا؛یا قادر متعال؛علاوه بر پیامبرت و این حواری حقیر،آن گوسفند آبستن نیز بیمار است.لااقل بر او و بره بینوایش مرحمت فرود آر.
آمین.