پلوون پوریا
بدترین چیزی که در " معلم بودن " وجود دارد ،
آن وقت هاییست که دانش آموزی از تو جدا می شود . وقت هایی که بچه ای ، دیگر قرار نیست که دانش آموز تو باشد ، و دیگر هم قرار نیست او را ببینی . مثلا اگر که برود به یک جای دور .
و بدتر هم می شود وقتی که آن دانش آموز ، برایت خیلی خاص باشد . همه چیزش با بچه های دیگری که در زندگی ات دیده ای فرق داشته باشد . چشمانش برق خاصی داشته باشد ، برایت نقاشی "پوریای ولی" را بکشد و آرزویش این باشد که بی گناه بمیرد . بچه ای باشد که نگاهش به اندازه اقیانوس عمیق باشد . بچه ای که به تو انگیزه بدهد و انگار که با نگاهش بگوید " تو معلم من هستی " . بچه ای که چهره اش تو را به یاد جوانمردان تاریخ بیندازد .
و چنین فردی در زندگی ات ، بخواهد برود و در شهر دیگری زندگی کند .
این ، بدترین اتفاقی است که می تواند برای یک معلم بیفتد .
اینطور وقت ها ، شاگردی که می رود ، قسمتی از قلب تو را هم با خود خواهد برد .
حالا چه آن دانش آموز بی نظیر باشد ؛ چه نباشد .
هیچ معلمی ، هیچ کدام از دانش آموزانش را فراموش نخواهد کرد . حتی بدقلق ترینشان را . حتی بی ادب ترینشان را . حتی حرف گوش نکن ترین ها را .
مگر می شود از یادشان ببرد ؟
مگر می شود یکی را دوست نداشته باشد ؟
نه. نمی شود و همیشه در خیابان ، در مترو ، در دانشگاه ( یا هرجایی که ممکن باشد ) چشمش دنبال بچه هایش می گردد .
به امید اینکه بار دیگر آن ها را ببیند ، شاید که بار دیگر صدایش کنند .
مدت زیادی معلمت نبودم عزیزم .
اما می دانم که اگر دنیا برایت بی رحم نباشد ، روزی می رسد که تو هم در دنیای ناجوانمرد اطرافت ، پوریا باشی .
می دانم که روزی می رسد که دیگر مرا یادت نیاید ، اما من تو را همه جا ببینم ، برق چشمان تو را بشناسم و افتخار کنم که آرزوهایت را شنیده بودم .
می دانم که روزی می رسد که به شهرت بیایم و چشمم خیابان به خیابان دنبالت بگردد پسر .
می دانم .
- ۹۳/۱۲/۲۹