من .
بعضی وقتها آدم به دیگران حرفهایی میزنه که خودش بیشتر از همه بهشون فکر می کنه .
اونروز به یه نفر که چندان علاقه ای به نوشتن داستانش نداشت ( شاید هم داشت و میترسید )
( شاید هم داشت و نمیخواست بگه که دارم )
گفتم :
قرار نیست کتاب مقدس بنویسی .
و جمله ای رو گفتم که داستان بلند جدیدم باهاش شروع میشه :
« هیچ کس نمیتواند از داستان های زندگیش فرار کند »
دقت که کردم ؛ دیدم همه عمرم دلم خواسته که کتاب مقدس بنویسم.
جاهای مختلف ، چیزهایی نوشتم که دوست داشتم دیگران منو با اونها بشناسن .
همین وبلاگ نصفه و نیمه ، تنها جایی بود که میشد کمی بیشتر ، کمی عمیق تر بنویسم.
ولی نه جوری که میخواستم.
من توی بدترین شرایط زندگیم ، قلم به دست نگرفتم و ننوشتم ؛ ترس هام رو ننوشتم ، ناراحتی ها و اشک هام رو ننوشتم ، آرزوها و کاش هام رو ننوشتم ، _ من برای خودم متاسفم _ من ننوشتم که اشتباه کردم .
میتونستم و ننوشتم.
چون ترسیدم .
ترسیدم که پیش داوری بشم .
ترسیدم که از دست بدم و قبلا هم گفته بودم که ترس دارم از این از دست دادن.از دست دادن اعتماد ، از دست دادن دوست ، از دست دادن یک طرز تفکر ، از دست دادن هر چی . هر چیز مزخرفی .
پس سعی کردم طوری بنویسم که نه انگار که منم ؛
به خاطر همین شروع کردم به نوشتن داستان هایی که شخصیتهاش درواقع خودم بودم یا به نحوی به من مربوط بودن.
یه بار کارمند بانک شدم ، یه بار نویسنده ای که کسی قبلا کتابهاش رو نوشته بود ، کارگر شدم و بازیگر ، و به جز کارمند بانک ؛ همه رو دور ریختم .
من بودم که کتاب مقدس مینوشتم.
چون میترسیدم .
اولین بار ، اولین داستان کاملی که درباره زندگیم نوشتم ، ماجرای حضرت بود .
آخ ... حضرت ... هنوز هم داستانت برای من غم آور است .
و بعد ، سعی کردم بیشتر بنویسم .
اما چندان از خودم ننوشتم ، از کودکی و نوجوانی و جوانی ام ، و گذشته ای که داشتم .
من از گذشته خودم چندان راضی نیستم و خاطرات شیرینم حالا غم انگیزترین خاطراتم است .
مثل داستان پدربزرگم .
مثل داستان حضرت .
من همیشه سعی داشتم کودکیم رو فراموش کنم ؛ به دلایل نامعلومی .
شاید به دلیل آرمانگرایی.
زندگی بد و دردناکی تا اینجا نداشتم ؛ واقعا نداشتم و شاید ناسپاس هم باشم ؛
اما به هر حال راضی نبودم.
من بچه ای بودم که آرزوهای خیلی بزرگی داشت ، الگوهای خیلی بزرگی داشت و متاسفانه زیاد هم می فهمید . زیاد می خواند و زیاد فکر می کرد . دوستان خوب و زیادی نداشت و عزیز دردانه معلمها بود و برای همین همسالانش چندان دوستش نداشتند و غالبا تنها بود . و گفته بودم یک بار ، که زینب از کتابخانه مدرسه شان کتاب میدزدید - نه ، نمی دزدیدی ، بی اجازه برمیداشتی و بعد هم میگذاشتی سرجایش.این را همیشه یادت بماند زینب - و همیشه هم از «از دست دادن» هراس داشت . حالا هم دارد .
من می خواستم کتاب مقدس بنویسم ،
من می خواستم بهترین باشم و به خاطر همین ، یه چیزایی رو از گذشته ام حذف کردم .
اما حالا فکر می کنم که هر چقدر هم که توی زندگیم اشتباه کرده باشم ؛
هر چقدر هم که گذشته ناراحت کننده و غمگینی داشته باشم؛
هرچقدر هم که تنها بوده باشم ؛
نمیتونم از زندگیم و داستانهاش فرار کنم.
که زینب بی گذشته ، زینب نیست و دلیلی هم برای زینب بودن نداره .
- ۹۴/۱۰/۰۵