آقا
امشب ششمین سالی است که پدربزرگم را از دست داده ام .
از دست داده ام .
شب نامرده و خیلی چیزها رو به یاد آدم میاره .
حالا من بعد از یک روز که جلوی اشکم رو به زحمت گرفتم که مادرم ناراحت نشه ،
تنها و در سکوت مطلق ( در حالی که دلم پر میزنه "ساری گلین " گوش کنم ، اما می ترسم چون می دونم حالم رو حسابی بد می کنه ) ، روی تخت دراز کشیدم و دارم به زور می نویسم شاید که حالم بهتر شه .
می دونم که نیم ساعت بعد چراغ رو خاموش می کنم و مچاله می شم و گریه می کنم و گریه می کنم و به همه چیز فکر می کنم و گریه می کنم ... شاید که حالم بهتر شه ...
به نبودن پدربزرگم عادت کردم . هر چند که خیلی عجیبه که یکی باشه ، بعد یهو دیگه نباشه ...
برای این گریه می کنم که می دونم قراره آدمای بیشتری رو از دست بدم ...
امسال یکی از آشنایان رو از دست دادم . حمیدرضا حسینی رو ، که رفت حج و دیگه برنگشت . یعنی بازم هست ؟
بازم از دست دادن هست ؟
برنمیام از پسش ...
اگه یه روزی بچه ام رو از دست بدم چی ؟
یا همسرم رو ؟
یا ...
حتی فکر کردن بهش مریضم می کنه .
به خاطر همین هم گریه می کنم .
به هر حال ، دوستت دارم بابابزرگ ...
دوست داشتم به جای اینکه توی قلبم باشی ، اینجا کنارم بودی
اما یه چیزایی هست که تغییر دادنشون خیلی سخته .
دلم تنگ شده برات .آقا .
- ۹۴/۱۰/۰۸