یادداشت هایی برای آرکاشا (2)
يكشنبه, ۱۳ دی ۱۳۹۴، ۱۱:۱۹ ب.ظ
بعضی وقتها آدم گریه نمی کند ؛
فرو می ریزد
و فرو می رود داخل یک سکوت و تاریکی عجیبی .
اینطور وقت ها آدم تقریبا مرده است - از نگاهش می توانی بفهمی -
فقط مجبور است که زندگی کند . انگار که دارد وظیفه ای را انجام می دهد .
ولی دیگر هیچ احساسی نسبت به هیچ چیز ندارد .
نمی دانم چرا احساس می کنم یک وقتی می آید که من هم مجبور شوم اینطور زندگی کنم .
کاش حداقل آنوقت یک توانی برای نوشتن داشته باشم . یک کتاب می نویسم اگر آن طور شد .
اسمش را هم شاید گذاشتم :
« خاطرات یک روسی مرده »
یا مثلا
« چیزهایی که یک مرده می فهمد ، اما نمی تواند بگوید »
حالا وقت زیاد است . باید راجع به اسمش بیشتر فکر کنم .
- ۹۴/۱۰/۱۳