از معدود دوستان قدیمی ام .
بچه که بودم ، توی خونه قبلیمون که حیاط بزرگی داشت ، یه لاکپشت بود که فکر کنم برای صاحبخونه مون بود .
خیلی لاکپشت پیر و بزرگی بود . بزرگترین لاکپشتی که دیدم . میرفت لای علف ها و بوته ها و درختها قایم میشد .
اولها که تازه رفته بودیم اونجا ، پسر صاحبخونه مون با من بازی می کرد و در واقع تنها همبازی جدی بچگی من بود .
( شاید گفتم و شاید نگفتم ، که همکلاسی هام چندان تمایلی برای دوستی با من نداشتن . من تقربیا بچه تنهایی بودم )
یه کم که گذشت و پسر صاحبخونه احساس کرد که دیگه خیلی بزرگ شده و ننگه براش که با یه دختربچه فوتبال بازی کنه ، رفت سراغ زندگی خودش و من موندم و این لاکپشت .
براش کاهو و کلم می بردم و صبر می کردم و صبر می کردم که سر چروکیده اشو از توی لاکش بیاره بیرون و به کاهو گاز بزنه . اونقدر می موندم تا کاهو رو تموم کنه و باز بره توی لونه اش و بخوابه .
منم این سنگای رنگی توی باغچه رو جمع می کردم و دورش می چیدم ، که مثلا حیاط خونه اشه .
از اون خونه که اومدیم اینجا ، که تا امسال میشه حدودا 12 سال ، من فقط دلم برای اون لاکپشت تنگ شده .
- ۹۴/۱۰/۱۶