در آن نفس که بمیرم در آرزوی تو باشم *
با اینکه میدونم کار خطرناکیه؛ اما سوارش کردم.خیس خیس شده بود.کلی تشکر کرد و منم گفتم کاری نیست که؛راحت باش.
مسیرش رو پرسیدم و فهمیدم راه زیادی رو هم مسیر هستیم.
من دو سه تا آهنگ افغانی دارم که خیلی علاقه دارم که توی بارون بهشون گوش بدم . امروز هم از اون روزای بارونی بود و نوبت آهنگای افغانی.
یه کمی گذشت.دختری که اسمش رو نمی دونستم ( ولی به قیافه اش میومد که مینا باشه.قیافه خوبی داشت) ازم پرسید : این آهنگا کجایی هستن؟
گفتم : قشنگن؟
گفت : آره. بد نیستن!
- افغانی.
- افغانی ؟
- آره.
به ضبط نگاه کرد.انگار که همه افغانستان داخل اون ضبط بود. نتونستم خوب نگاهش کنم؛ نتونستم چشمهاش رو ببینم اما احساس کردم جوری به ضبط من نگاه می کنه که انگار آدم تقصیرکاری رو دیده باشه.
گفت: چرا افغانی ؟ نکنه افغانی هستی؟؟؟
چراغ قرمز شد.وقت کردم که نگاهش کنم.
خندیدم.گفتم : یه جورایی! بهم نمیاد ؟؟
قیافه اش خیلی عوض شد.نگاهش رو ازم گرفت و به شیشه نگاه کرد و به ماشین های جلویی.
گفتم: شوخی کردم!!بچه آذربایجانم اونم غربیش!! ولی چون آهنگ ترکی ندارم و ترکی رو هم خوب نمی فهمم آهنگ افغانی گوش میدم!!
لبخندی زد و گفت : منظوری نداشتم.
آهنگ رو عوض کردم.علیرضا قربانی شروع کرد به خوندن.ما هم دیگه چیزی نگفتیم تا وقتی پیاده شد.یادم رفت بهش بگم زینب هستم.فکرم مشغولش بود.
همونقدر که من از افغانی ها خاطره خوب دارم؛ همونقدر که من افغانی ها رو دوست دارم؛ شاید اون دختر دوستشون نداشت.شاید خاطره بدی داشت.شاید ندیده بودشون؛ نشناخته بود اونها رو.
---------------------------------------------------------------------
یادم باشه یه بار داستان "حضرت" رو تعریف کنم.
* یکی از اون آهنگهای افغانی، این شعر سعدی بود.
- ۹۳/۱۲/۲۹