حیدر.
جمعه, ۲۹ اسفند ۱۳۹۳، ۰۸:۳۱ ب.ظ
هنوز یادم هست دستهای کوچک یخ زده اش را ؛
صورت سفید و یخ زده اش را که دیگر داشت به کبودی میزد ؛
و بدن یخ زده اش را که روی دستانم افتاده بود ...
همه جا برف بود؛ برف میبارید و توی صورتم میزد؛
پاهایم یخ زده بود و چشمانم دنبال خشکی می گشت؛
دنبال زمینی و خاکی؛ که قبری شود برای کودک 2 ساله ای ...
همه جا برف بود.....
آن روزها پسری داشتم ... من، پسرم حیدر را میان برف ها دفن کرده بودم...
خوابش را هزار بار دیده ام ... هزار بار صورتش را دیده ام و هزار بار از خواب پریده ام ...
هنوز یادم هست.
هنوز.
و این همان چیزیست که مرا از 200 سال پیش تا همین امروز؛
هر زمستان و با آمدن هر برف آزار میدهد ...
- ۹۳/۱۲/۲۹