+
جمعه, ۲۹ اسفند ۱۳۹۳، ۰۸:۳۱ ب.ظ
چشمهایش را به چشمی دوربین چسبانده بود و برای اینکه بتواند عکس های خوبی بگیرد همه چیز را با دقت زیر نظر داشت.
صندلی ها را ؛ سکو را ؛ مدعوین محترم را و کسی را که داشت با حرارت از موضوع مهمی که حیات بشریت به آن وابسته است حرف می زد.
به انتهای سالن که رسید ؛ در یک لحظه حقیقت ناخوشایندی را درک کرد :
" چقدر همه چیز اینجا سخت، بیهوده و تهوع آور است ... "
این احساس باعث بسیاری از تصمیم گیری های آینده او شد؛
سالن را و تمام آدمهایش را به سرعت و برای همیشه ترک کرد؛
به استان دیگری رفت؛
و در یک روستای کوچک که پر از گندم و درخت های سیب بود؛
معلم سه پسر به نامهای صالح، محمد و حمید و دو دختر به نامهای رویا و فاطمه شد
که به تازگی معلم خود را در یک سانحه رانندگی از دست داده بودند.
- ۹۳/۱۲/۲۹