دالک


دالک


یعنی


دال کوچک.


*دال نام پرنده ایست از تیره شاهین سانان.
---------------------

هر نوع استفاده از مطالب وبلاگ بدون اطلاع نویسنده؛

- " ممنوع " کلمه بدیست -

هر نوع استفاده از مطالب وبلاگ بدون اطلاع نویسنده...

- کلمه خوبی پیدا نمیشود... -

هر نوع استفاده از مطالب وبلاگ بدون اطلاع نویسنده؛

ممکن است به عوارض ناخوشایندی

منجر شود.

--------------------------------

اطفال تاجیک نوعی بازی دارند با استفاده از گردو، که به آن دالک می گویند.

حضرت .

جمعه, ۲۹ اسفند ۱۳۹۳، ۰۸:۳۱ ب.ظ

حالا که قرار نیست آن داستان خوب را  بنویسم، خیلی بهتر است که داستان حضرت را برایتان تعریف کنم.

هر چند داستان حضرت یکی از بهترین داستان های دنیاست. شاید برای خودش نباشد، شاید برای خانواده اش نباشد، شاید برای کشورش نباشد، اما برای زینب یکی از خاطرات خوب کودکی اش است.آن موقع ها فکر می کنم  8-9 سال داشتم.

بعد از سالهای خیلی زیادی اجاره نشینی و اسباب کشی هایی که هر سال داشتیم، بالاخره با همسایه های فعلی مان شریک شدیم و همین خانه را ساختیم.پدرم هم خودش مهندس همین ساختمان شد. حضرت هم سرکارگر همین ساختمان بود.

پدرم اخلاق خوبی که دارد این است که با همه رفیق است.رییس باشد یا کارگر، پولدار باشد یا فقیر، پیر باشد یا جوان، به شرطی که آدم خوبی باشد ،برایش فرقی نمی کند.هم آن روزهایی که چندان وضعمان خوب نبود هم حالا که خدا را شکر چندان وضعمان بد نیست. با حضرت هم رفیق بود و وقتی این خانه ساخته می شد آن قدر رفاقتشان ماند که بعد از تمام شدن خانه، شد سرایدار همین جا.بعد از یکی دو سال هم نگهبان جایی شد که پدرم آن جا کار می کرد. مثل چشم هایش به حضرت اعتماد داشت و دوستش داشت.

چیزهایی که می خواهم تعریف کنم مربوط به بخشی از زندگی حضرت است که به عنوان سرایدار در آپارتمان 5 طبقه ما گذشت.

حضرت هر روز صبح زود بیدار می شد و می رفت نان می خرید و برایمان می آورد.نمی دانستم فقط برای ما می خرد یا برای همه، اما هر روز صبح، حتی اگر نان هم در خانه داشتیم، من از بربری داغی می خوردم که حضرت با لبخند و آن چشم های تنگ و خندان برایمان آورده بود. حالا که فکرش را می کنم می بینم آن بربری ها، مثل ساندویچ های کالباس مدرسه دیگر تکرار نشدند. از آن چیزهای خوبی بود که آدم علت خوب بودنش را هیچ وقت نمی فهمد و فقط به صورت یک نوستالژی برایش می ماند.تا همیشه.

حضرت صبح زود بیدار می شد، برایمان بربری تازه می خرید، باغچه را آب می داد و راه پله ها را تمیز می کرد.

تابستان ها، وقتی با دخترهای همسایه مان در خیابان دوچرخه سواری می کردیم، پشت سرمان می آمد و مواظب بود.حضرت خیلی مواظب بود.مواظب همه چیز بود حتی صدای دوچرخه هایمان، یاد گرفته بود همیشه مواظب دخترها و دوچرخه ها باشد.مواظب باغچه ها و خیابان ها باشد.

هنوز صدایش را و لهجه اش را یادم هست که می گفت : " زینب خانم، دوچرخی ات صَدای دورستی نیمی دهد.باید روغنش بیزنم."

و بعد که دوچرخه ام را روغن می زد، می گفت : " زینب خانم، باید به این زنجیرها روغن بزنی.باشد ؟ خطرناک می شود زنجیرها خوشک بیماند.یادت می ماند ؟"

تابستان ها همیشه برای ما بچه ها یک پیاله شاتوت می آورد. نمی دانم از کجا پیدا می کرد، شاید می رفت و از درخت ها می چید ، آخر، عصرها حضرت تسبیح قرمز رنگش را دست می گرفت و در خیابان های اطراف قدم می زد.با شلوار گشاد افغانی و پیراهنی معمولی.همیشه تمیز و مرتب بود.معمولا هم در خانه اش ( که واحدی از ساختمان ها بود که هنوز خالی بود ) می نشست و قرآن می خواند. چند باری هم از ما کتاب امانت گرفته بود.

حضرت چند سال بعد از خانه ما رفت و نگهبان شد، اما هر هفته می آمد و کارهای آپارتمان را می کرد.به باغچه می رسید، راه پله ها را تمیز می کرد.

یک روز پدرم آمد و گفت که حضرت دارد می رود افغانستان.دو سه هفته بعد برمی گردد و بعد برای همیشه می رود.پرسیدم چرا ؟ گفت چون زن و بچه اش آن جا هستند.گفت توانسته خانه ای بسازد.گفت بالاخره هر کس باید برگردد پیش خانواده اش.

حضرت رفت و دو سه هفته بعد برگشت. یک روز آمد خانه مان.برای مادرم یک سرویس چای خوری آورده بود که کار افغانستان بود.استکان ها و نعلبکی ها وقوری قرمز طرح دار، که خیلی قشنگ بودند.آمده بود خداحافظی کند و تشکر.تشکری که ما باید از حضرت می کردیم.به من هم گفت : " دوچرخی ات را خوب نیگه دار زینب خانم."

من هنوز هم یادم می رود دوچرخه ام را روغن بزنم.هر بار که با دوچرخه از کوچه مان رد میشوم و میشنوم که " صَدای درستی نیمیدهد" با خودم می گویم باید به زنجیرها روغن زده شود.اما یادم می رود.و این خیلی بد است.خطرناک می شود.

آن وقت ها از رفتن حضرت گریه ام نگرفت، اما بعد ها هر وقت حضرت را یادم می آمد،هر وقت سرویس چای خوری قرمزی رنگ افغانی را می بینم؛ و بیشتر از همه،حالا که می نویسم، بغضم می گیرد.از همان بغضهایی که معلوم نیست برای چه هستند.از همان بغض های بزرگسالی.

حضرت مردی بود با قد متوسط، آن روزها حدودا چهل و چند ساله، با چشمهایی تنگ و خندان. و ریش هایی که کمی به قهوه ای میزد. چهارشانه بود و قوی، پدرم می گفت سرهنگ است.شبیه سرهنگ ها هم بود.بعد ها هر افغانی ای را دیدم، سعی کردم ببینم شبیه سرهنگ ها هست یا نه. پدرم می گفت احترام حضرت را خیلی نگه دارید.حضرت سرهنگ است و چون در افغانستان جنگ شده به ایران آمده است تا کار کند.آن موقع ها نمی فهمیدم چرا یک سرهنگ باید بیاید و کارگری کند،چرا باید بیاید و راه پله ها را تمیز کند و برای ما هر روز صبح بربری تازه بخرد، نمی فهمیدم چرا یک سرهنگ دوچرخه مرا روغن میزند، با تسبیح قرمزش توی خیابان ها راه میرود با یک شلوار سفید گشاد و یک پیراهن معمولی، نمی فهمیدم چرا یک سرهنگ در شهر خودش نیست و چه می شود که یک "سرهنگ"، برای ما به همین سادگی میشود "حضرت" ، بدون نام خانوادگی.

اوایل که با بچه های افغانی کار می کردم، وقتی می شنیدم بعضی ها پدرهایشان کشته شده اند یا وقتی به ایران آمده اند مرده اند، با خودم می گفتم نکند این ها زن و بچه حضرت باشند....نکند حضرت در افغانستان، کشته شده باشد.... نکند در ایران مرده باشد .... اما دیگر تنها به حضرت فکر نمی کنم.حضرت های زیادی را شناخته ام که شاید سرهنگ نبوده اند، اما همه شان در شهرهای خودشان آدم های درست و حسابی ای بوده اند و دست روزگار آنها را از کابل و سمرقند و هرات و هزارجات، به تهران و مشهد کشانده. به خانه همسایه ای که برایشان مهمان نوازان خوبی نبوده اند.

این که خیلی دلم می خواست داستان حضرت را تعریف کنم به خاطر این بود که چندین ماه پیش، وقتی به خانه می رفتم مردی را دیدم با شلوار سفید گشاد و پیراهن سفید بلند و یک عرقچین؛ دستش را پشتش حلقه کرده بود و آرام آرام راه می رفت.ریش های بلند سفیدی داشت و چشم های تنگی که خندان نبودند.( به چشم های تنگی که خندان نبودند عادت کرده ام). می دانستم سرایدار خانه بغلی است که تازه آمده.ناخودآگاه لبخندی زدم.خندید و سرش را تکان داد. .انگار که به خودش آمد.انگار که چشمهایش خندان شد، انگار که می گفت : " زینب خانم، یادت می ماند ؟"

انگار که حضرت بود.

 

  • ۰ نظر
  • ۲۹ اسفند ۹۳ ، ۲۰:۳۱
  • دالک

آباد اگر نمی کنی ویران مکن مرا

جمعه, ۲۹ اسفند ۱۳۹۳، ۰۸:۳۱ ب.ظ

یه وقتهایی فکر می کنی که همه چیز رو به راهه ،

همه چی رو فراموش کردی ،

همه رو بخشیدی ،

و چیزهای بد ، خاطرات بد گذشته ات ، همه اش تموم شده و رفته .

مثل  کابوسی که خیلی اذیتت کرده باشه و حالا فقط تصاویر محوی که دیگه لایق یادآوری هم نیستن یادت مونده باشه .

اما

یه روز صبح ،

از خواب که بیدار میشی ،

احساس می کنی رنج و جراحتِ همه اتفاقات و خاطرات گذشته ات ،

- از بی اهمیت ترین تا کشنده ترین -

انگار توی قلبت زنده شده .

توی قلبت انگار ، دل شکستگی ، تازه است .

می فهمید چی میگم ؟

انگار که کسی وقتی خواب بودی، به گذشته پرتابت کرده باشه .

انگار که یه جایی ، توی همون سالهایی که برات خوب نبوده از خواب بیدار شدی .

حتی اگه اون روز ، روز خوبی باشه ، شب قبلش بارونی بوده باشه ، ابر توی آسمون باشه ،

اگه همه چیز هم رو به راه باشه ؛

به هر حال اون روز ، مسلما تو خوشحال نیستی .

-----------------------------------------

پ.ن : چرا خیلی وقته خواب خوبی نمی بینم ؟

یا قادر متعال ؛

بهای یک رویای شیرین چه باشد ؟

  • ۰ نظر
  • ۲۹ اسفند ۹۳ ، ۲۰:۳۱
  • دالک

میخائیل میخائیلویچ ، دوست عزیز و قدیمی !

جمعه, ۲۹ اسفند ۱۳۹۳، ۰۸:۳۱ ب.ظ

امروز نامه رحیمی معزول از خدمات دولتی ، خطاب به رییس جمهور پیشین کشور رو خوندم .

این نامه رو به شدت دوست داشتم و بارها خوندمش .

نه از جهت سیاسیش ، کاری با اون قضیه ندارم .

قلم آقای رحیمی رو بسیار فوق العاده یافتم .

با خودم فکر می کردم که اگه به این نامه چیزهایی اضافه بشه و نام ها تغییر کنند ، داستانی بسیار عالی ازش درمیاد.

نامه ای که یک زیردست محکوم ، به بالادست خودش می نویسد . کسی که او را همواره دوست خود می دانسته و حالا در وقت گرفتاری متوجه همه چیز می شود .

داستان کوتاهی که نامش می تواند " آقای ..... ! دوست عزیز و قدیمی! " باشد .

داستانی می شه به سبک داستان های گوگول . فقط کافیه کمی اسم ها رو نا آشنا تر کنیم و ملیت و موقعیت رو تغییر بدیم . جاهایی که تغییر دادم رو ایتالیک کردم :

" زمان گذشت و رفته رفته میخائیل میخائیلویچ پوتورکف و رفتارهایش متفاوت از سال‌های گذشته شده بود.

هربار که به مشورت می‌نشستیم به سروش آسمانی کذایی بیشتر توجه می‌کردید تا مشورت‌های ناشی از تجربه های مختلف من.

 در سال آخر ریاست ، اصرارتان بر کاندیداتوری فرد مورد نظر چنان بود که گویی از جایی به شما الهام می‌شده است و حاضر نبودید حرفی غیر از آن بشنوید و نظر بنده و جمعی از همکارانم در اداره را نپذیرفتید و وقعی ننهادید تا جایی که اینجانب با همفکری برخی از کارمندان عالی رتبه اداره چاره‌ای نداشتم جز اینکه در شرایط سخت عمل جراحی همسرم، برای ثبت در آینده تاریخ ، و برای دلگرمی همکارانم در این اداره شریف ، خطر کنم و به عنوان کاندیدای ریاست اداره ثبت نام نمایم تا به طور نمادین اختلاف نظرم را با رویکرد شما بیان کنم و البته در نهایت باز هم به اصرار شما، بازی را بار دیگر در صحنه رفاقت باختم و باز هم حرفتان را گوش کردم و علیرغم میلم انصراف دادم."

" میخائیل میخائیلویچ ؛ دوست عزیز و قدیمی!
آیا بهتر نبود با اطلاعی که به صحت و سلامت زندگی من که از نزدیک با آن آشنا هستید داشتید، گواهی می‌دادید؟ و شهادت می دادید که من به اموال مردم خیانت نکرده‌ام و زندگی‌ام حتی به یک روبل از مال مردم آلوده نیست؟ آیا نباید می‌گفتید که آرکادی ایوانویچ پس از عمری خدمت ، چون حقوق و مزایای بازنشستگی‌اش برقرار نشده، برای گذران زندگی به سختی افتاده است؟

جناب میخائیل میخائیلویچ پوتورکف ، براستی نمی‌دانید یا فراموش کرده‌اید که ماجرای این پرونده چیست؟

شاید فراموش کرده‌اید که آرکادی ایوانویچ محکوم امروز، چوب لجبازی‌ها و آبروبری‌های گاه و بیگاه شما را می‌خورد. "

------------------------------------------

این آهنگ چایکوفسکی عزیز را  - که همیشه مرا به یاد این جریانات شکست خوردگی فردی در زندگی شغلی اش می اندازد (  خلاف داستان اصلی که این آهنگ برای آن ساخته شده : یوگنی اونگین، اثر پوشکین.) - تقدیم می کنم به قلم زیبای محمدرضا رحیمی ، که می توانست به جای خوردن مال مردم، به جای کارهایی که به ته دره پرتابش کرد و حالا به هر علفی چنگ می زند و فکر می کند که بهتر است که حالا که می رود، اصلی ها را هم با خودش ببرد ، می توانست به جای همه این ها ، بنشیند  و بنویسد و نویسنده ای فقیر ، اما محبوب باشد .

http://speedy.sh/zwYvq/Tchaikovsky-Eugene-Onegin-Opera-Waltz.mp3

 

  • ۰ نظر
  • ۲۹ اسفند ۹۳ ، ۲۰:۳۱
  • دالک

تو را و هر چیز را که یادآور تو باشد .

جمعه, ۲۹ اسفند ۱۳۹۳، ۰۸:۳۱ ب.ظ

 روزی خواهم رفت

و تو را ترک خواهم کرد.

تو را ، و هر چیزی را که یادآور تو باشد ...

قلم را

ورق ها را

بوی گل های سرخ را ...

میدانی ،

این زخمها و روزها را

این چشمها را ؛

باید پای درخت سیب دفن کرد و از یاد برد.

هر چند که هر از گاهی،

خاطره محوی

تصویر مبهمی

تپش ناخواسته قلبی

چیزهای زیادی را زنده می کند ...

اما من می روم ؛

و تو را ترک خواهم کرد.

کاش ...

و کاش 

روزی بدانی 

که عشق چه بود ،

چه شد ،

و به کجا رفت ...

روزی بتوانی از عشق هم بنویسی ،

روی صندلی بنشینی ،

درخت را نگاه کنی ،

و احساس کنی خانه چه سرد است.

و تو چقدر تنهایی ...

آن روز ،

شعرهای من تمام خواهد شد؛

و نام تو را نیز

آرکاشا ،

به ولگا خواهم سپرد .

  • ۰ نظر
  • ۲۹ اسفند ۹۳ ، ۲۰:۳۱
  • دالک

فریاد برآید ز دل هر که بخواند

جمعه, ۲۹ اسفند ۱۳۹۳، ۰۸:۳۱ ب.ظ

- بعضی ها انگار آفریده شدن تا آدم رو اذیت کنن. به هر نحوی ، آسیب روحی بهت بزنن و ککشون هم نگزه. متاسفانه دور و بر من اینجور آدمها کم نیستن. رو به افزایشن.

 

-  دبیرستان که بودم، از یکی از معلمهامون خوشم نمیومد. اصلا. البته بعدها می تونم بگم دوستان خوبی شدیم.

یه بار یه چیزی سر کلاس گفت ، نگاهم به کتابی بود که داشتم سرکلاس می خوندم ( اون وقت ها نمی دونم چرا خیلی از نظر کتابخونی بهتر بودم. الان ... اصلا اوضاع خوب نیست.اون موقع انگیزه و انرژی بیشتری داشتم.نصف کتابهایی که خوندم مربوط به دوره دبیرستانمه. یادمه حتی سال کنکور هم خیلی کتاب خوندم.در این حد مشتاق بودم. الان ... همین که حوصله کنم و بخوابم خودش خیلیه.)

 نگاهش کردم. حرف خوبی نزده بود.

یهو ساکت شد و گفت : " زینب خانوم ، نگاه مثل تیره " .

گفتم : " منظوری نداشتم ، ببخشید. نگاه آدم ناخودآگاهه" . گفت : " ناخودآگاهت رو طوری درست کن که به کسی که حقش نیست اینطوری نگاه نکنی. نگاه آدما همیشه توی ذهن می مونه.تاثیرش از حرف خیلی بیشتره".

نمی دونم ناخودآگاهم رو درست کردم یا نه ، نگاهم درست شده یا نه ، اصلا نمی دونم چطوری نگاه می کنم. دوستی می گفت از نگاهت قشنگ مشخصه که چه احساسی داری . کاش برای خودم هم مشخص بود.

 

- قبلا گفته بودم که می خوام چیزی بنویسم درباره این که چی شد که سراغ موسیقی نرفتم با وجود علاقه عشق مانندی که بهش دارم و روز به روز هم این علاقه بیشتر میشه، اما اصلا حس و حالش رو ندارم که بنویسم. چون اگه بنویسم، باید از اول شروع کنم. از اون موقعی که بچه بودم.

خواهم نوشت.

 

- خیلی وقتها ، وقتی اشتباه می کنیم، قبل اینکه اشتباهمون رو درست کنیم، یه اشتباه دیگه می کنیم، اشتباهی که به نظرمون جبران اشتباه اولیه ...

چند ماه پیش، سرم به شدت درد می کرد. رسیدم خونه و دیدم کسی نیست. اصلا چشمام نمی دید، صرف شباهت قرصها ، قرصی رو اشتباهی خوردم . بعد اینکه خوردمش، دیدم که اشتباه کردم.اون قدر سرم درد می کرد که رفتم و مسکن رو پیدا کردم و درست چند دقیقه بعد از قرص اولی این یکی رو هم خوردم. ازین مسکن های تلفیقی قوی بود که چند جور ماده داخلشه.ازین کپسولهای خوش رنگ.

رفتم روی مبل دراز کشیدم، یه کم احساس بی حسی ... کم کم سرم شروع کرد به گیج رفتن.

اونقدر بی حال شده بودم که نمی تونستم بلند شم و در رو باز کنم.

فشارم خیلی پایین بود، خدا رو شکر مادرم اومد و به دادم رسید وگرنه معلوم نبود چی میشد.

قرصی که اول خورده بودم،اشتباه اول بود و قرص بعدی ، اشتباهی که به نظر درست میومد.

- راه می رفتم و از رو به رو ،

انگار زنی می آمد

که شبیه آینده من بود .

 

  • ۰ نظر
  • ۲۹ اسفند ۹۳ ، ۲۰:۳۱
  • دالک

.

جمعه, ۲۹ اسفند ۱۳۹۳، ۰۸:۳۱ ب.ظ

از اینکه تقریبا یک سال از نوشته های وبلاگم نابود شده است بسیار ناراحت و عصبانی هستم .

 

بسیار بسیار بسیار .

 

اصلا شاید دیگر ننوشتم .

 

بستگی دارد بلاگفا نوشته های مرا برگرداند یا نه .

امیدوارم برگرداند .

امیدوارم .

  • ۰ نظر
  • ۲۹ اسفند ۹۳ ، ۲۰:۳۱
  • دالک

هللویاه

جمعه, ۲۹ اسفند ۱۳۹۳، ۰۸:۳۱ ب.ظ

 

عجیب ترین و آزاردهنده ترین آهنگی که توی سی دی آهنگ های هانا ( دوست یهودی من ) وجود داشت این آهنگ بود .

یه حس خاصی توی این آهنگ هست ؛

یه حس پوچی ،

ترس ،

بیهوشی ؛

انگار که نوازنده تمام نگرانی هاش رو داخل یک آهنگ یهودی ریخته و به خدا تقدیم کرده .

که شاید یکی از همین نگرانی ها ،

شخص "یهوه" بوده باشه .

موسیقی ای به این اندازه مضطرب نشنیدم .

http://speedy.sh/2mpQC/Adam-Hurst-Remaining-original-music.mp3

 

  • ۰ نظر
  • ۲۹ اسفند ۹۳ ، ۲۰:۳۱
  • دالک

مپرسم دوش چون بودی به تاریکی و تنهایی .

جمعه, ۲۹ اسفند ۱۳۹۳، ۰۸:۳۱ ب.ظ

همیشه اندیشه های آزار دهنده ای وجود دارند که آدم باید بگه ؛

 

چون وسعت تنهایی یک انسان ، به تعداد آدم های دور و برش نیست ؛

 

به عدد حرف های نگفته است .

 

  • ۰ نظر
  • ۲۹ اسفند ۹۳ ، ۲۰:۳۱
  • دالک

.

جمعه, ۲۹ اسفند ۱۳۹۳، ۰۸:۳۱ ب.ظ

وحشتناک ترین لحظه زندگی انسان مرگ نیست ،

آنجاییست که رنج را و اتفاق را با چشم خودش می بیند ،

اما مجبور می شود خودش را قانع کند که چیزی ندیده است ؛

و از همان دقیقه ،

زندگی شروع می کند به فرو ریختن ...

و تبدیل می شود به یک احساس تقصیر ،

به یک سکوت اندوهبار .

 

  • ۰ نظر
  • ۲۹ اسفند ۹۳ ، ۲۰:۳۱
  • دالک

+

جمعه, ۲۹ اسفند ۱۳۹۳، ۰۸:۳۱ ب.ظ

ببخشید من توی تبریک عید و این حرف ها اصلا خوب نیستم ؛

هیچ وقتم نتونستم قشنگ و خوب عید رو تبریک بگم و یه صفحه آرزوی خوب کنم ؛

فقط بلدم همینو بگم که :

امیدوارم توی سال جدید ،  هرچی که آرزوش رو داشتید

و چیزای خوبی که حتی فکرش رو هم نمی کردید

براتون پیش بیاد .

 

عیدتون مبارک .

  • ۰ نظر
  • ۲۹ اسفند ۹۳ ، ۲۰:۳۱
  • دالک