دالک


دالک


یعنی


دال کوچک.


*دال نام پرنده ایست از تیره شاهین سانان.
---------------------

هر نوع استفاده از مطالب وبلاگ بدون اطلاع نویسنده؛

- " ممنوع " کلمه بدیست -

هر نوع استفاده از مطالب وبلاگ بدون اطلاع نویسنده...

- کلمه خوبی پیدا نمیشود... -

هر نوع استفاده از مطالب وبلاگ بدون اطلاع نویسنده؛

ممکن است به عوارض ناخوشایندی

منجر شود.

--------------------------------

اطفال تاجیک نوعی بازی دارند با استفاده از گردو، که به آن دالک می گویند.

پس چرا باران نمی آید ؟

جمعه, ۳ مهر ۱۳۹۴، ۱۱:۳۹ ب.ظ

 

 

گروه تشنگان در پچ پچ افتادند :

 

« آیا این

 

همان ابر است کاندر پی هزاران روشنی دارد ؟ »

 

و آن پیر دروگر گفت با لبخند زهرآگین :

 

- « فضا را تیره می دارد ، ولی هرگز نمی بارد . »

 

 

* مهدی اخوان ثالث

------------------------------------------------

 

من سال های زیادی را با شعرهای این مرد گذرانده ام .

 

  • دالک

سفر نیازمندان قدم خطا نباشد

پنجشنبه, ۲ مهر ۱۳۹۴، ۱۲:۳۱ ب.ظ

 


به پیشنهاد دوست عزیزی ، از بلاگفا به اینجا مهاجرت کردم .

 

بلاگفا ، مثل یک غول بزرگ شده بود که مطالبم را هر ماه می خورد و بر نمی گرداند .

 

خوبی اینجا این است که توانستم مطالب وبلاگ بلاگفا را  خیلی راحت به وبلاگ جدید منتقل کنم .

 

البته ترتیب زمانی اش رعایت نشده و همه اش در هم و بر هم است . اما ایرادی ندارد . همین که هست و خواهد بود ، کافیست .

 

دلم برای وبلاگ قبلی ام که احتمالا بلاگفا حذفش خواهد کرد تنگ می شود .

 

فقط احتمال دارد که نظرات شما را از دست بدهم .

 

مهاجرت است دیگر . آدم یک چیزهایی را باید جا بگذارد و برود .

 

  • دالک

پلوون پوریا

جمعه, ۲۹ اسفند ۱۳۹۳، ۰۸:۳۱ ب.ظ

 بدترین چیزی که در " معلم بودن " وجود دارد ، 

 آن وقت هاییست که دانش آموزی از تو جدا می شود . وقت هایی که بچه ای ، دیگر قرار نیست که دانش آموز تو باشد ، و دیگر هم قرار نیست او را ببینی . مثلا اگر که برود به یک جای دور . 

و بدتر هم می شود وقتی که آن دانش آموز ، برایت خیلی خاص باشد . همه چیزش با بچه های دیگری که در زندگی ات دیده ای فرق داشته باشد . چشمانش برق خاصی داشته باشد ، برایت نقاشی "پوریای ولی" را بکشد و آرزویش این باشد که بی گناه بمیرد . بچه ای باشد که نگاهش به اندازه اقیانوس عمیق باشد . بچه ای که به تو انگیزه بدهد و انگار که با نگاهش بگوید " تو معلم من هستی " . بچه ای که چهره اش تو را به یاد جوانمردان تاریخ بیندازد . 

 و چنین فردی در زندگی ات ، بخواهد برود و در شهر دیگری زندگی کند .  

این ، بدترین اتفاقی است که می تواند برای یک معلم بیفتد .

اینطور وقت ها ، شاگردی که می رود ، قسمتی از قلب تو را هم با خود خواهد برد . 

حالا چه آن دانش آموز بی نظیر باشد ؛ چه نباشد . 

هیچ معلمی ، هیچ کدام از دانش آموزانش را فراموش نخواهد کرد . حتی بدقلق ترینشان را . حتی بی ادب ترینشان را . حتی حرف گوش نکن ترین ها را .  

مگر می شود از یادشان ببرد ؟ 

 مگر می شود یکی را دوست نداشته باشد ؟ 

 نه. نمی شود  و همیشه در خیابان ، در مترو ، در دانشگاه ( یا هرجایی که ممکن باشد ) چشمش دنبال بچه هایش می گردد . 

 به امید اینکه بار دیگر آن ها را ببیند ، شاید که بار دیگر صدایش کنند .  

 

مدت زیادی معلمت نبودم عزیزم . 

اما می دانم که اگر دنیا برایت بی رحم نباشد ، روزی می رسد که تو هم در دنیای ناجوانمرد اطرافت ، پوریا باشی . 

می دانم که روزی می رسد که دیگر مرا یادت نیاید ، اما من تو را همه جا ببینم ، برق چشمان تو را بشناسم و افتخار کنم که آرزوهایت را شنیده بودم . 

می دانم که روزی می رسد که به شهرت بیایم و چشمم خیابان به خیابان دنبالت بگردد پسر . 

می دانم . 

  • ۰ نظر
  • ۲۹ اسفند ۹۳ ، ۲۰:۳۱
  • دالک

همه چیز تنها در یک لحظه اتفاق می افتد . 

تمام باورهایت فرو میریزد ، 

تمام اعتمادی که داشتی ، 

تمام تصورات و افکار و تمام این چیزهای لعنتی که می دانم دارم به بدترین انشای ممکن می نویسمشان ؛ 

همه چیز 

تنها یک لحظه است .   

و از من این را بپذیرید 

که زمان زیادی باید بگذرد تا اینطور زخمها را از یاد ببری . 

  • ۰ نظر
  • ۲۹ اسفند ۹۳ ، ۲۰:۳۱
  • دالک

+

جمعه, ۲۹ اسفند ۱۳۹۳، ۰۸:۳۱ ب.ظ

 و من به جز آهی که می شد کشید ، 

 نه کاری برای انجام دادن داشتم  

و نه حرفی برای نوشتن .   

با این حال ، مطمئنم که اگر یک آکاردئون زن بودم که در کشتی های مدیترانه ای ،  

 در عرشه می ایستاد و برای مسافران خیره به آبی دریا آهنگ غمگینی می نواخت ، 

 بیشتر ، 

 - خیلی بیشتر  -

از زندگی ام راضی و خشنود بودم . 

  • ۰ نظر
  • ۲۹ اسفند ۹۳ ، ۲۰:۳۱
  • دالک

832

جمعه, ۲۹ اسفند ۱۳۹۳، ۰۸:۳۱ ب.ظ

تنها بیست سال داشتم

و هنوز هیچ نشده ،

خود را نفرین شده می یافتم ...

 

مردی در تاریکی / پل استر

  • ۰ نظر
  • ۲۹ اسفند ۹۳ ، ۲۰:۳۱
  • دالک

+

جمعه, ۲۹ اسفند ۱۳۹۳، ۰۸:۳۱ ب.ظ

 

بهترین خبر خوبی که این روزها می توانست به من برسد را دوست عزیزی به نام tilde به من داد .

به کمک این دوست گرامی ، توانستم آرشیو سال 93 را پیدا کنم و به درد بخورهایش را دوباره داخل وبلاگ بگذارم .

نمی دانم چطور می شود از این دوست تشکر کرد .

خیلی متشکرم .

خیلی زیاد .

  • ۰ نظر
  • ۲۹ اسفند ۹۳ ، ۲۰:۳۱
  • دالک

منی که عمری پا به پای تو دویده ام .

جمعه, ۲۹ اسفند ۱۳۹۳، ۰۸:۳۱ ب.ظ

تو در سکوت وحشتناکت انگار که مرده ای ،

و من مسیح مقدس نیستم آرکاشا .

 

  • ۰ نظر
  • ۲۹ اسفند ۹۳ ، ۲۰:۳۱
  • دالک

محمدعلی

جمعه, ۲۹ اسفند ۱۳۹۳، ۰۸:۳۱ ب.ظ

تقریبا پارسال ، یه شب که توی شهر خودمون ارومیه ، توی خونه مامان بزرگم بودیم، دیدم یه پسربچه ای حدودا 7-8 ساله با داییم اومد.یه کمی نشست .خیلی مودب و خیلی آقامنشانه. داییم چیزی بهش گفت که بلندش کرد و با بچه ها مشغول بازی کردن شد. اما چه بازی کردنی ، فقط می دوید. بدون شیطنت ، بدون تغییر هیچ حالتی یا باز و بسته شدن عضله ای توی صورتش.دقت که کردم خیلی سریع پلک می زد و شاید این تنها تغییری بود که میتونستی توی صورتش ببینی. وقتی می خواستم برم توی اتاق طبق عادتم یه کم دنبال بچه ها کردم و از قصد، از پشت دست این بچه رو که اسمش محمدعلی بود گرفتم و گفتم : " گرفتمت !!" همونطور که پشتش به من بود یه کمی تقلا کرد ولی ولش نکردم.برگشت و نگاهم کرد.چشم در چشم.

از نگاهش جا خوردم. ترسیدم. نگاهش نگاه بچه نبود . انتظار داشتم مثل بچه های دیگه بخنده یا برگرده اونقدر با دستای کوچیکش توی سر و کله من بزنه تا ولش کنم یا حداقل جیغ بکشه یا حداقل حداقلش مثل بچه های لوس گریه کنه.اما هیچ کدوم از این کارا رو نکرد.فقط برگشت و نگاهم کرد.اون هم چه نگاهی.بدون یک کلمه حرف.لبخندی بهش زدم.نزدیکش کردم و سرش رو بوسیدم. دستش رو از دستم آزاد کرد و دوباره دوید.با همون حالت سرد و بدون هیچ تفاوتی با قبل.

رفتم پیش داییم نشستم و پرسیدم : دایی اسم این بچه چیه ؟

گفت : محمد علی .

گفتم : مریض شده ؟ چرا اینقدر ناراحته ؟

 - ناراحت نیست ، همیشه اینجوریه.

- خب چرا ؟

و داییم ، اون شب چیزهایی برام تعریف کرد تا چندهفته نمی تونستم اعصابم رو کنترل کنم.همش کابوس چیزهایی که داییم گفته بود رو می دیدم و انگار که همه اش برای خودم اتفاق افتاده بود.

بچه های زیادی رو دیدم یا ماجراهاشون رو شنیدم که آزار دیدن، که سرنوشت باهاشون خوب نبوده، اما محمدعلی ...

دوست ندارم مثل کتاب داستان ماجرای محمدعلی رو کش بدم و با اضافه کردن تشبیه و استعاره، سوزناکش کنم . نمی خوام اشک شما رو دربیارم و نمی خوام دلتون برای محمدعلی بسوزه.درد محمدعلی به اندازه کافی زیاد هست. هیچ چیز به ماجرا اضافه نکردم و هیچ کجا اغراق نکردم.خیلی ساده و معمولی ، با اولین و ابتدایی ترین کلمات .

محمد علی توی روستا زندگی می کرد.روستایی نزدیک یکی از شهرهای ارومیه. وقتی حدودا 5 سالش بود، یه شب که از عروسی برگشته بودن، یهو چندنفر می ریزن توی خونشون. اون آدما ، سر پدر و مادرش رو جلوی چشمش گوش تا گوش میبرن و همونجا توی خونه شون ول می کنن و میرن. این که اون آدما کی بودن، چرا پدر و مادر محمدعلی رو کشتن و چرا بچه رو نه ، چیزیه که هنوز مشخص نیست.

اما چیزی که محمدعلی رو به این روز انداخته، فقط دیدن این صحنه نیست.محمد علی از تاریکی می ترسید، به خاطر همین نتونست از خونه بره بیرون و لااقل داد و فریادی کنه که کسی بیاد پیشش. همونجا ، کنار پدر و مادرش کل شب رو میشینه. تنها .

صبح که یکی از همسایه ها داشته رد میشده، در باز خونه محمدعلی رو میبینه. یاالله می گه و میره داخل و یه بچه با چشمای گرد و صورت زرد و یک مادر و پدر بدون سر رو میبینه.

و این همه ماجرای محمدعلی بود.

محمدعلی توی شهر با پدربزرگ و مادربزرگش زندگی می کنه. دایی من ( قادر متعال بهش برکت بده) وقتی با این خانواده آشنا میشه و جریان رو می فهمه،برای محمدعلی پدری می کنه، میبردش گردش، میاره خونه و همه جوره هواشو داره.یه جوری هم این کارا رو می کنه که کسی نه بهش ترحم کنه و نه بفهمه اصلا جریان چی بوده.

داشتم امروز عکسایی از جنگهای این چندوقت توی فلسطین و سوریه و عراق و کردستان رو می دیدم.

چشمهای همه بچه ها ، مثل چشم های محمدعلی پر از ترس بود.

همه جا انگار صورت و چشمهای محمدعلی بود .

من اون بچه ها رو از نزدیک ندیدم، ولی به چشمهای محمدعلی نگاه کرده بودم.دستش رو گرفته بودم و سرش رو بوسیده بودم،

اون بچه هیچ حسی نداشت.اون زندگی نمی کرد، اون فقط کشته نشده بود.

نمی دونم چند سال لازمه تا محمدعلی از این شوک و کما در بیاد، نمی دونم چند سال لازمه تا بچه هایی که عکسهاشون رو امروز کنار جسد پدر و مادرهاشون دیدم همه این چیزها براشون کمرنگ بشه ...

همین.

------------------------------------------------------------------------------

------------------------------------------------------------------------------

پ.ن 1 : فکر نمی کردم اینقدر راه حل جلوی پام گذاشته بشه :) ممنون که پست قبلی رو بی نظر نذاشتین.هر چند خیلی هاتون رو نمی شناختم، اما باز ممنونم.بسیار. و فکر نمی کردم که آهنگی که آپلود کردم رو اصلا کسی دانلود کنه و گوش کنه و تازه استقبال هم بشه ازش. جوگیر نشدم ولی این آهنگ رو هم آپلود کردم. یه جورایی متناسب با این پست هم هست.

song for the dead

پ.ن 2 : سازدهنی ساز فوق العاده ایه ، من هم بچه که بودم یکی داشتم ولی خب بچه که نمی فهمه سازدهنی واقعا یعنی چی.

  • ۰ نظر
  • ۲۹ اسفند ۹۳ ، ۲۰:۳۱
  • دالک

*.Тёмная ночь разделяет, любимая, нас

جمعه, ۲۹ اسفند ۱۳۹۳، ۰۸:۳۱ ب.ظ

آرکاشا

من به اندازه این شهر سرد و یخ زده ام

و به اندازه آفتاب و گل های مریم، از یاد رفته ...

احساس تب می کنم

احساس می کنم سیاهی عجیبی نگاهم می کند

و احساس می کنم که چقدر نگاه و لبخند تو دور است ...

آرکادی ؛

کاش می شد گذشته را

زمان را

و زندگی را

و همه ی چیزهای دردآور را

روی کاغذ بزرگی نوشت ،  قایقی ساخت ،  همه را به ولگا سپرد ،

و بعد همه چیز تمام شود ...

همه چیز تمام شود .

----------------------------------------------------

* قسمتی از آهنگ temnaya noch یا "the dark night" یا "شب تیره" .

  چه آهنگی می تواند بهتر از این باشد ؟

در شب شنیده شود . حتما شنیده شود.

upir.ir/934/20-Temnaya-noch.mp3

  • ۰ نظر
  • ۲۹ اسفند ۹۳ ، ۲۰:۳۱
  • دالک