1763ث
متنفر.
- ۰ نظر
- ۲۹ اسفند ۹۳ ، ۲۰:۳۰
متنفر.
اعتراف می کنم که یک انسان شکست خورده ام.
من انسان ناموفقی هستم و مدت های مدیدی نمی خواستم این نالایق بودن را باور کنم؛
من نتوانستم از پس مخلوقاتم بر بیایم و این سرافکندگی بسیار بزرگی برای یک خالق است.
من فرهاد هوشیار و محمود احمدی را رها کردم بدون آن که بتوانم پایانی برای آن ها بنویسم.من یک نویسنده احمق و ملعونم که روس بودن خود را ثابت نکرده ام. و باعث ننگ تمام تاتارها در طول تاریخ شده ام.
انسان روس همیشه می داند پایان یک چیز را چه طور باید تمام کند؛ او بهترین پایان ها را برای مزخرف ترین ماجراها پیدا می کند؛ و طوری آن ها را به هم ربط می دهد که یک اثر شگفت انگیز به وجود می آید.
اما من نتوانستم.من شکست خورده ام و هیچ حرف دیگری هم برای گفتن ندارم.
من از تبار همان نویسنده های درجه چندمی هستم که بزرگ ترین شانس زندگیشان؛شاید چاپ یکی از مزخرف ترین داستان هایشان در یک مجله خانوادگی باشد.آن هم در ازای پولی که پرداخت می کند.
من به شدت نا امید هستم.
من غمگین هستم.
من انسان مفلوکی هستم و شاید به بیماری کبد هم دچار شده باشم.1
-----------------------------------------------------
1-عبارتی از "داستان های زیرزمینی" اثر رهبر انقلابی محبوبم؛ فئودور داستایفسکی
عاشقی یعنی نصف خیابان های شهرت را با خیالش راه رفته باشی.
- می خوام کم کم فراموشش کنم.
- خب؛ اون وقت تنهاییتو با چی پر می کنی؟
- با هیچی. خالی بمونه به نظرم خیلی منطقی تره.
شاعر می شویم
در هوای سرد....
به یاد مسکو،
به یاد کرملین،
به یاد برف ها و پوتین های خز....
و به یاد افسران بلند قدی
که با قطعه "قایقرانان ولگا" خوب می رقصیدند.
به یاد آر آنا ماری...
به یاد آر....
و تو چه می دانی نبودنت چیست....
و ما ادراک ما انت....
-------------------
عشق برای یک نویسنده، یک ابزار نوشتن است.
مثل قلمش،دفترش،فکرش،خیالش،سطل آشغالش و هر چیز دیگری که او را در نوشتن یاری می کند.
شاید خود نویسنده مفلوک هم این را نداند؛
و هیچ وقت هم نفهمد؛
ولی در واقع هر نویسنده ای از عشق "استفاده ابزاری" می کند.
و این،
تلخ ترین حقیقت پنهان،پشت بهترین داستان های جهان است.
اصلا امروز که فهمیدم همچین چیزی وجود دارد آنقدر خوشحال شدم که حد ندارد.
چقدر عالی میشود نوشتن با نیمفاصله.
اصلا آدم دلش میخواهد همینطور بنویسد و بنویسد.
راهکار ایجاد نیمفاصله در تایپ فارسی این است:
Ctrl+Shift+4
قبول دارم که گرفتن این سه کلید با هم کمی سخت است اما ما برای اصلاح خط فارسی هر گونه مشقتی را به جان خواهیم خرید
حالا احساس میکنم بار بیشتری از روی دوشم برداشته شده است.
خداوندا به خاطر وجودCtrl+Shift+4 بسیار از تو متشکرم
دیروز در جمعی نوشته ای خوانده شد که صاحبش با این که داخل جمع بود اما معلوم نبود کیست. ( می دانم متوجه نشدید و قصد من هم دقیقا همین است)
به قسمتی از نوشته رسیدیم که بسیار بحث بر انگیز شد و موافقان و مخالفان بسیار داشت.
آن قسمت مذکور را حفظ نکردم و از آن جا که نفهمیدم نوشته،نوشته که بود نشد که بعدا از او بگیرم و این جا بنویسم.
کلیتش این بود :" فروشندگان دوره گرد، چشم به راه بهار بودند تا امان نامه ای از زمستان بگیرند و به کار خود مشغول شوند اماسیل سیاه برفروی پنجره هایشان فرو می ریخت"
خیلی ها در آن جمع عقیده داشتند که عبارت " سیل سیاه برف" عبارت اشتباهی است به چند دلیل:
1 – برف که سیاه نمی شود و حتی زیادش هم تیره نمی شود و هیچ دلیلی ندارد که بخواهیم سیاهی را به برف منتسب کنیم.
2 – برف می بارد؛سیل روی زمین جاری می شود و از آسمان هیچ گاه سیل نمی بارد.
3- این عبارت حتی اگر یک ابتکار باشد؛ خواننده برای اول بار نمی فهمد و برداشتی از منظور این عبارت پارادوکس گونه نمی کند.
اما من نظر دیگری داشتم و اعلامش هم کردم.
عبارت " سیل سیاه برف" به نظرم اصلا غلط نمی آید:
1 – مسلما خود نویسنده می دانسته و آگاه بوده که برف سیاه نیست.این اشکال " برف که سیاه نیست " اشکال چندان جالبی نیست.معلوم است که برف سیاه نیست.
2- نویسنده قطعا می دانسته که از آسمان هیچ گاه سیل نمی آید آن هم عمودی.این هم مثل اشکال بالایی.
3- بله؛ اگر خواننده تنها جمله ای که عبارت " سیل سیاه برف" در آن قرار دارد را بخواند هیچ چیز نمی فهمد.این عبارت داخل یک متن است؛ جمله ای قبلش دارد؛جمله ای بعدش دارد؛ یک پیوستگی ای دارد بالاخره با جملات دیگر.
اگر متن را بخوانیم می فهمیم که نویسنده دارد از نگاه فروشندگان دوره گرد به سرما و برف نگاه می کند.آن ها منتظرند که بهار بیاید و هوا گرم تر شود و کار کردن دیگر این قدر برایشان سخت نباشد.اما یک سرمای ناگهانی این امید و انتظار را به هم می ریزد.
همه می دانیم که سیل چیست و چه می کند؛ سیل می آید و همه چیز را خراب می کند.اصلا سیل؛خودش لغت خیلی سنگینی است؛یعنی کلمه سیل، سنگینی را به ذهن متبادر می کند.سیاه هم که تکلیفش مشخص است.سیل سیاه ، دقیقا عبارتی است مثل روزگار سیاه.
در واقع سیل سیاه برف ،یک اضافه تشبیهی است؛برفی که مانند سیل سیاه و خانمان بر انداز است ؛و اتفاقا ترکیب قشنگ و جالبیست؛ می تواند داخل خودش پارادوکس هم داشته باشد.حالا شاید نویسنده چندان از پس ترکیب کلمات با هم بر نیامده باشد اما ایده ای که داده ،ایده خوبیست و باید برای کشفش فکر کرد؛همان کاری که با اضافه های تشبیهی صائب و خاقانی می کنیم.مگر آن ها تمام استعاراتشان را توضیح داده اند و وجه شبه همه تشبیه ها را ذکر کرده اند؟ ( حالا اگر این سیل سیاه برف را سهراب سپهری یا شاملو یا فروغ یا اصلا حتی خود خاقانی گفته بود چه بسا که الگویی برای کتاب های بلاغت هم میشد!! بله ...در این زمانه اعتبار شخص خیلی بیشتر از اعتبار متن است.)
شاعر و نویسنده که نباید چیزی را توضیح بدهد؛ اصلا در وظیفه اش نیست.خواننده باید فکر کند و پیدا کند.پس نویسنده برای چه می نویسد.
بعد هم این طور نگاه " می شود یا نمی شود" به یک نوشته؛ خیلی نگاه خشنی است. حتی کالبد شکافی انسان هم برای خودش تشریفات و قوانین و آداب و وسایلی دارد؛هیچ کالبد شکافی ،چاقوی آشپزخانه را بر نمی دارد بیفتد به جان جسد که ببیند داخلش چه خبر است!!
حالا چه برسد به جمله؛به سطر؛ به عبارت؛ به متن و به بزرگترین شگفتی عالم یعنی یک نوشته ادبی!! تاختن و انتقاد بی مقدمه و بی موخره به این معجزه ی خدا ،دقیقا مثل برداشتن چاقوی آشپزخانه و حمله بردن به جسد یک انسان است به بهانه کالبد شکافی.
نمی گویم انتقاد نباشد؛ولی انتقاد باید قشنگ باشد؛طوری باشد که نویسنده نترسد از این که بلند شود و از نوشته اش دفاع کند و دلایلش را بگوید؛نباید بزند توی ذوق نویسنده؛ تا از هر چه نوشتن است سیر شود و بشود دشمن ادبیات.انتقاد باید انسان را خوشحال کند از این که به او واثرش توجه می شود.
البته گله اصلی را من از صاحب نوشته دارم؛ که بلند نشد از پاره تنش دفاع کند.بلند نشد بگوید این نوشته مال من است و من این ترکیب را ساخته ام به این دلایل؛آخر چطور می شود یک نفر این قدر نسبت به نوشته اش بی غیرت باشد. خب دوست عزیز؛ بلند می شدی حرفت را می زدی؛ یا قانع می شدی یا قانع می کردی؛ آخرش این است که می روی نوشته ات را اصلاح می کنی و قلمت بهتر می شود دیگر.نوشته ای که دیروز مثل توپ پلاستیکی بی صاحبی لگد می خورد؛ فرزند تو بود.حتی عزیزتر. نوشته یک انسان؛شعر یک انسان و داستان یک انسان از جنس روحش است. و فرزند از گوشت و پوست.
اصلا نمی دانم برای چه این ها را نوشته ام. شاید بهتر باشد برای یک نویسنده خیلی چیز ها را توضیح داد؛ شاید مهم تر از همه درس های رشته ادبیات برای یک نویسنده و شاعر، این حرف ها باشد.شاید مهم ترین وظیفه استادان ادبیات ایجاد عشق باشد نسبت به خطی که نوشته می شود؛ نقطه ای که گذاشته می شود در انتهای سطر؛ شکوه کلماتی که پشت سر هم می آیند؛ شعری که زاده می شود؛ داستانی که به دنیا می آید و همه ی این چیز های خوب...
شاید مهم ترین وظیفه استادان ادبیات تدریس عشق باشد، نه دشواری های خاقانی؛
تدریس غرور و غیرت باشد ،نه مفاهیم اخلاقی و حکمی شعرهای ناصر خسرو؛
تدریس آرایه سازی باشد ،نه آرایه فهمی اشعار دوره عراقی؛
خیلی چیزها این جا اشتباه است.خیلی چیز ها این جا کم است.خیلی چیز ها این جا اضافه است.و این پست وبلاگ من تنها یک درد و دل ساده است.
و در نهایت حال همه ی ما خوب است...
اما تو....