دالک


دالک


یعنی


دال کوچک.


*دال نام پرنده ایست از تیره شاهین سانان.
---------------------

هر نوع استفاده از مطالب وبلاگ بدون اطلاع نویسنده؛

- " ممنوع " کلمه بدیست -

هر نوع استفاده از مطالب وبلاگ بدون اطلاع نویسنده...

- کلمه خوبی پیدا نمیشود... -

هر نوع استفاده از مطالب وبلاگ بدون اطلاع نویسنده؛

ممکن است به عوارض ناخوشایندی

منجر شود.

--------------------------------

اطفال تاجیک نوعی بازی دارند با استفاده از گردو، که به آن دالک می گویند.

عزیزم

جمعه, ۲۹ اسفند ۱۳۹۳، ۰۸:۳۱ ب.ظ

امشب داستان جدیدی یادم نمی آید که برایت تعریف کنم و خیلی بد است که امشب را بدون قصه بگذرانی.

 به جایش اما می توانم داستان کسی را بگویم که خیلی سال قبل او را می شناختم.

آن روزهایی که نه تو بودی،نه مادرت؛ و نه حتی پدرت.

زمان جوانی ام دوستی داشتم که همیشه فکر می کرد از 200 سال قبل به حالایش پرتاب شده است.

همیشه از درخت سیب خانه شان می گفت،

از بخاری سیاهی که در زمستان بوی عجیبی می داد.

و از صندلی چوبی زرد رنگی که روبروی پنجره و آن درخت سیب بود.

برف را دوست داشت و گاهی هم از پا گذاشتن روی برف ها می ترسید.

در زمستان به طرز عجیبی ساکت بود و بیشتر اوقات از پنجره کلاس، به درخت ها و ابرها و باران و برفی که گاه می آمد نگاه می کرد.

حتی وقتی بلند بلند می خندید و همه را به خنده وا می داشت ؛ دقت که می کردی اخم عجیبی داخل مردمک چشم هایش بود.

نه این که عصبانی باشد،

نه.

می دانی عزیزم ، همه اخم ها از سر عصبانیت نیستند.

 چیزی انگار همه عمر آزارش می داد، اما خودش هم نمی دانست چه چیز دارد آزارش می دهد و چرا.

فکر هم نمی کنم هیچ وقت فهمیده باشد.


 چیزهایی می نوشت،

 از درخت سیب و از برف ها

 از چیزهای مختصری که به قول خودش " یادش می آمد" .

 - خاطره های مختصری از 200 سال پیش، که انگار برای او کافی بود. -

آن نوشته ها ،داستان های خوبی بودند،

داستان های خوبی و گاهی وقت ها هم شعرهای خوبی.

اما می دانی عزیزم،

من هیچ وقت باورشان نکردم .


یادش به خیر ...

 از آن روزها خیلی گذشته است. چیز زیادی جز همین ها یادم نمی آید که برایت تعریف کنم.

50 سال فاصله من با آن روزها،شاید به اندازه همان 200 سال فاصله او با آن روزهایش باشد.

آری ... از آن روزها خیلی گذشته است.

مرا ببخش عزیزم.

می دانم چیزهایی که برایت تعریف کردم،اصلا شبیه داستانی نبود که بخواهد شب های بلند زمستان را برایت کوتاه تر کند.

حدود نیمه شب است و دیر وقت.

باید شب ها را خوب بخوابی.

 باید چشم های تو به فردای زیباتری باز شود عزیزم.

زمستان هم بالاخره می گذرد.

برف ها هم آب می شوند و شکوفه های رنگارنگ به جای آنها روی درخت می نشینند.

آخ ... بهار ... چه رویای خوبیست در شب های برفی زمستان...

شب به خیر عزیزم.

شب به خیر.

  • ۰ نظر
  • ۲۹ اسفند ۹۳ ، ۲۰:۳۱
  • دالک

0 0 0 0 0

جمعه, ۲۹ اسفند ۱۳۹۳، ۰۸:۳۱ ب.ظ

کاش بشود انسان روزی همه زندگی اش را بالا بیاورد

زجرآور است و انسان سختی زیادی می کشد؛

شاید منزجر کننده هم باشد؛

اما در عوض،

همه چیز تمام می شود.

همه چیز.

آن وقت دیگرچیزی در زندگی اش وجود ندارد که بخواهد آزارش دهد.

--------------------------------------------------------------------------

پ.ن : می دانم که شما هم حالتان از خواندن این نوشته ها به هم میخورد.

پیشنهاد من به شما این است که این صفحه را ببندید و اسم "دالک" را برای همیشه فراموش کنید.

نگارنده گاهی اوقات شورش را در میاورد و اصلا به فکر چند خواننده معدودش نیست.

می توانید حتی بیانیه ای بنویسید و در آن نگارنده را تهدید به قتل کنید و یا انزجار خود را از ایشان اعلام نمایید.

بالاخره عقل او هم باید سرجایش بیاید و بفهمد که نباید هر مزخرفی را که از ذهنش عبور می کند اینجا بنویسد.

ظاهرا سالم به نظر می آیم، اما چرت و پرت محض می گویم.

می دانم.


,,,
  • ۰ نظر
  • ۲۹ اسفند ۹۳ ، ۲۰:۳۱
  • دالک

-----------------------

جمعه, ۲۹ اسفند ۱۳۹۳، ۰۸:۳۱ ب.ظ


دیگر دارم از این زندگی بالا می آورم ...

دیگر دارم بالا می آورم ازشعار زدگی،

از اینکه حرف میزنیم و حرف میزنیم و حرف میزنیم و تا پای عمل وسط می آید همه مان روشنفکر و دموکراتیک میشویم که دلمان میخواهد همه مسائل را با گفتگو و آرامش حل کنیم!!

دارم بالا می آورم ازاسم زدگی؛

اسم یک نفر را الم میکنیم،چیزهایی را که دلمان میخواهد از زبانش میگوییم و چیزهایی را که دلمان نمیخواهد اصلا صدایش را هم در نمی آوریم؛

دارم بالا می آورم ازخودم، که حتی جرات و جسارتش را ندارم که بگویم : " نگاه کنید! اینجا اشتباه است! اشتباه است!"

حالم دیگر دارد به هم می خورد.

از این روشنفکرها حالم به هم میخورد که کلی ادا و اطوار می آیند، پز روشنفکری میدهند،قیافه عوض میکنند و به قول نویسندگان دهه 30،خودشان را قاطیپولتیکهم میدانند.

زندگی به نظرم بسیار کثیف و شرم آور می آید،آدمها هم همینطور.خودم هم.

عصبانی هستم و دلیلی برای شاد بودن نمیبینم.

کثافت و لجن را دارم دور و برم احساس میکنم،انسان های خوک صفت را  میبینم که هیچ چیز جز خودشان و پولشان و مقامشان برایشان مهم نیست. و اصلا نگاه نمی کنند ببینند پایشان را روی زمین گذاشته اند یا روی انسان های دیگر،

ادا در می آورند که دارند زیر پایشان را نگاه میکنند،ادا در می آورند که انسان ها برایشان مهمند، ادا در می آورند ... ادا در می آورند ... ادا در می آورند و من چقدر بدبخت و عاجز و بیچاره ام که حتی جرات ندارم درست و حسابی حرفم  را بزنم.

من ننگ جامعه بشری هستم.

یا قادر متعال،

یا مرا به زمان خودم برگردان که لااقل قدری زیر آن درخت سیب بنشینم و چشمهایم را ببندم و دیگر هیچ چیز را از این زمانه کثیف و مستهجن به یاد نیاورم،

یا مرا یاری کن که بتوانم ادامه دهم،قدرتمند باشم و این روزها را تبدیل به "خاطره تلخی که دیگر گذشته است" کنم؛

یا ...


,,,
  • ۰ نظر
  • ۲۹ اسفند ۹۳ ، ۲۰:۳۱
  • دالک

-998231

جمعه, ۲۹ اسفند ۱۳۹۳، ۰۸:۳۱ ب.ظ
"من در خود شخصیت های مختلفی آفریده ام. من این شخصیت ها را بی وقفه می آفرینم. همه ی رویاهای من, به محض گذشتن از خاطرم, بی هیچ کم و کاست به وسیله ی کس دیگری که همان رویاها را می بیند, صورت واقعیت به خود می گیرد. به وسیله ی او نه من. من برای آفریدن خودم, خود را ویران کرده ام..." 

«همنوایی شبانه ارکستر چوبها»

---------------------------------------------------

 کتاب خوبی بود،اما کاش هیچ وقت نمی خواندمش.بعضی کتابها قشنگند،عمیقند و ارزشمند؛ ولی گاهی جمله هایی داخلشان پیدا می شود که مدتها پیش سعی داشتی فراموششان کنی ... و همین یادآوری دوباره شان حالت را خراب می کند.کتاب را در نظرت منفور جلوه می دهد و رشته داستان را از دستت خارج می کند.

من در برابر چندنفر خیلی مقصرم؛همیشه سعی داشتم فراموششان کنم و یادم نیاید که روزی بی آنکه بخواهند خلقشان کردم و همین طور رهایشان کردم به امان خدا، نه خلق شدند و نه  هنوز مرده اند؛

فرق ما با قادر متعال همین است،او خلق می کند و از بین می برد؛ ما خلق می کنیم و نمی توانیم از بین ببریم.

اما... حداقل کاری که می توانستم بکنم این بود که به امان خدا رهایشان نکنم...

امان خدا ... 

امان خدا ... 

امان خدا چه جای خوبیست ... 

و چقدر بعضی کتاب ها اعصاب آدم را خراب می کنند... شاید روزی چیزهای بیشتری راجع به امان خدا؛این کتاب و آن بیچاره ها نوشتم.اما حالا و در این لحظه هیچ چیز جز این کلمات در هم و برهم و آشفته؛هیچ چیز جز یادآوری و نوشتن جملاتی که قبلا در کاغذپاره ای نوشته بودم،از من بر نمی آید.از من هیچ چیز بر نمی آید قادر متعال و من چقدر ضعیف و حقیر و کوچکم در برابر بزرگی ات....

من خدای خوبی نبوده ام.

هیچ وقت نبوده ام.

مرا ببخشید.


  • ۰ نظر
  • ۲۹ اسفند ۹۳ ، ۲۰:۳۱
  • دالک

78غ190

جمعه, ۲۹ اسفند ۱۳۹۳، ۰۸:۳۰ ب.ظ

انسان که نباید احساس تنهایی کند. باید سرش را داخل کتاب هایش فرو ببرد،کار کند،خطاطی کند،به نمایش های رادیویی گوش دهد و شب ها بخوابد. صبح ها هم بیدار شود و پی کار و زندگی خود برود.

اصلا خطرناک است انسان وقتی پیدا کند که بخواهد احساس تنهایی کند و به این تنهایی فکر کند.

  • ۰ نظر
  • ۲۹ اسفند ۹۳ ، ۲۰:۳۰
  • دالک

. . .

جمعه, ۲۹ اسفند ۱۳۹۳، ۰۸:۳۰ ب.ظ

چقدر زندگی طولانی و خسته کننده شده است ...

  • ۰ نظر
  • ۲۹ اسفند ۹۳ ، ۲۰:۳۰
  • دالک

ا ب پ

جمعه, ۲۹ اسفند ۱۳۹۳، ۰۸:۳۰ ب.ظ
شاید بعد ها، انسان معروف تری که شدم، این نوشته های پراکنده هم به درد بخورد.

به درد تامین درآمد وراث ، به درد داشتن کاغذ پاره هایی که نتیجه هایت آن را به عنوان یادگاری نگاه دارند.

هیچ کس این روزها مایل نیست بداند حالت چطور است و روزگارت چطور می گذرد، هیچ کس دلش نمی خواهد بداند چه خواب دیده ای و آیا هنوز هم از شنیدن صدای گنجشک ها و کلاغ های دم صبح دماغت چاق میشود یا نه؟

این روزها همه می خواهند داستان بخوانند.داستان های جذاب، داستان هایی که بتواند برای چندین ساعت سرگرمشان کند و نویسنده بخت برگشته هم باید همه حال و احوالش را داخل داستان بچپاند و هیچ توقعی هم از خوانندگانش نداشته باشد. خوانندگان وقت می گذارند،پول می دهند،زحمت می کشند می خوانند، نباید چیزی خلاف میل و نظرشان باشد.

خداوندا؛

یا قادر متعال؛

تو حال مرا جویا باش

 و تو بخوان آن چه را که نا نوشته است ...

  • ۰ نظر
  • ۲۹ اسفند ۹۳ ، ۲۰:۳۰
  • دالک

...

جمعه, ۲۹ اسفند ۱۳۹۳، ۰۸:۳۰ ب.ظ

درود خداوند بر سه نقطه های نازنین ؛

که بی هیچ منت و بهانه ای

سنگینی حرف های ناگفته را به دوش می کشند...

  • ۰ نظر
  • ۲۹ اسفند ۹۳ ، ۲۰:۳۰
  • دالک

192376

جمعه, ۲۹ اسفند ۱۳۹۳، ۰۸:۳۰ ب.ظ

دلم می خواد سالها بخوابم و کسی بیدارم نکنه

اون قدر بخوابم که بالاخره سرحال و با انرژی از خواب بیدار شم.

الانم دارم مزخرف می نویسم و خودم خیلی خوب می دونم.

حتی توی خواب هم خسته میشم؛ خوابهای خوبی نمیبینم و شما خوب می فهمید که خواب بد چقدر آدم رو خسته و درمانده و ناراحت می کنه.

خلاصه که وضع و حال من این روزا این جوریاست.

من فقط خسته ام.

کمی.

  • ۰ نظر
  • ۲۹ اسفند ۹۳ ، ۲۰:۳۰
  • دالک

12982345

جمعه, ۲۹ اسفند ۱۳۹۳، ۰۸:۳۰ ب.ظ
بی صبرانه منتظرم امتحانات تمام شود


و یک چیز درست و حسابی


که شایسته انتشار باشد


در این وبلاگ لعنتی بی خواننده بنویسم.


  • ۰ نظر
  • ۲۹ اسفند ۹۳ ، ۲۰:۳۰
  • دالک