-
مثل دست خنکی
روی صورت داغی .
- ۰ نظر
- ۲۷ آذر ۹۴ ، ۰۰:۱۸
من زیاد فکر می کنم . همیشه فکر می کنم . به چیزهایی که لازمه ، به چیزهایی که لازم نیست .
به همه چی فکر می کنم . ناخود آگاه ، مثل نفس کشیدن . گاهی یادم میره که دارم فکر می کنم. به خودم میام و میبینم که دارم فکر می کنم
یه وقتاییم به قول اون مرحوم ، از چیزایی رنج می برم که نه اتفاق افتادن و نه قراره که بیفتن .
خدا رو شکر که شکاک نیستم . یعنی وقتی فکر می کنم ، به چیزی شک نمی کنم ، به شکم فکر نمی کنم . وگرنه کارم تموم بود .
خیلی سعی می کنم که فکر نکنم . فلسفه رو رها کردم که فکر نکنم . چون فکر کردن زیاد ، آزارم می ده . توی پست قبلیم که نوشتم چه به روزم میاره زیادی فکر کردن .
زندگی به اندازه کافی سخت هست ؛
دنیا به اندازه کافی بد هست ؛
فکر کردن ، هم سخت ترش می کنه و هم بدترش .
من حتی اگه انتخاب دیگه ای هم نداشتم ، باز هم نمی تونستم برم سمت پزشکی.
من حتی نمی تونم اسم یک بیماری رو تحمل کنم .
حتی دیدن زخم و جراحت ، طوری به همم میریزه که اون آدم زخمی کمتر از من اذیت و ناراحته.
دیدن رنج کشیدن دیگران از تحمل من خیلی خارجه .
آره . من آدم ضعیفی هستم .
جدیدا با بیماری EB آشنا شدم . چیزی ازش نمی گم ، خودتون برین ببینین . خواهش می کنم برین.
کسانی هستن که با این بیماری به دنیا میان و تمام عمرشون رنج می کشن و کم کم از بین میرن.
وحشتناکه ، خیلی زیاد .
فکر که بهش کنی ، نه می تونی چیزی بخوری نه بخوابی .
چون می دونی کسانی هستن که نه می تونن چیزی بخورن نه از درد بخوابن .
نمی دونم ، نمی فهمم ، اینایی که از داروی این بیماران پول در میارن و خوب هم پول درمیارن ،
اینایی که این بیماران نردبان رسیدنشون به جاهای دست نیافتنی ان،
اینایی که گند می زنن به دنیا ،
اینا چطوری شبا می خوابن ؟
چطوری زندگی می کنن ؟
چی اینقدر قدرت داره که آدما رو اینهمه بی تفاوت کنه ؟
اصلا مگه میشه یک بار در عمرت یک بیمار ای بی رو ببینی و صدای درد کشیدنشو بشنوی و ولت کنه این تصویر و این صدا ؟
آقایی که توی دادگاه داره به پولات رسیدگی میشه ، من کاری ندارم چطوری اینهمه پولدار شدی ، هر جور بوده مهم نیست وقتی به فکر کسایی نبودی که پولت می تونسته کمک کنه کمتر درد بکشن . درمان که نمیشن . حداقل کمتر ...
خانمی که مسئول بنیاد بیماری های خاصی ، وقتی اینهمه بیمار خاص از بنیادت شاکی ان و وقتی اینهمه مشکل و کمبود هست ، و قدرتت به اون اندازه هست که یه چیزایی رو درست کنی ، میخوای بری مجلس چیکار ؟ یا برو مجلس و اینجا بسپر دست یه آدم متخصص دلسوز ، یا بمون همینجا و همه تمرکزت رو بذار برای این آدمایی که توی این کشور فقط خدا رو دارن و به اقبالشون حسرت می خورن که چرا جایی مثل انگلستان به دنیا نیومدن که هزینه درمان بیماری های خاص تماما رایگانه .
آقایی که رییس جمهوری ، یه کمی از منبرت بیا پایین . ببین ، برای من تو و رییس جمهور قبلی فرقی ندارین وقتی مردم برای جفتتون وسیله ان . آقای عزیز ، مردم خلق نشده ان که به دولتها خدمت کنن . دولتها خلق شدن برای خدمت به مردم . من آدم حزب و جناح نیستم و آزاده زندگی می کنم .از من ایراد سیاسی نگیر که سیاسی هم نیستم . فقط یه سری چیزا از تحمل من خارجه و انگار از تحمل شما خارج نیست . خدا صبرتان را در بعضی موارد کم کند .
خانمها و آقایانی که هموطن من هستین ، هیچ کس از نخوردن گوشت و مرغ رنج نمیبره . من یک ساله که گوشت نخوردم و زنده ام . هیچ کس از ماشین نداشتن رنج نمی کشه . خانواده ما چندین سال ماشین نداشت و رنجی نبردیم . کسی از گرونی این چیزا رنج نمیبره ، اما یه عده هستن که از گرونی دارو رنح می برن . از بودن داروهایی که نیاز نیست و از نبودن داروهایی که نیازه. رنج میبرن ، درد می کشن ، نمی دونم میتونم با کلمات بفهمونم که یک انسان چقدر ممکنه به خاطر مریضی درد بکشه ؟ هموطنان من ، کسی حتی از کشته شدن هم رنج نمی کشه .
اگه بی تفاوت باشیم ، از داعش جنایتکارتریم .
----------------------------------------------------------------------
ببخشید . خیلی حرف زدم .
خدا رو شکر کنیم که سالمیم .
می دونم که باید قوی تر باشم .
من وقتی می تونم کمک کنم که قوی باشم . وگرنه زینب شکستنی ، نه به درد بیمار می خوره ، نه به درد دانش آموزاش ، نه به درد پدر و مادرش و نه به درد هیچ کس .
از قادر متعال خواهشمندم که زینب را قوی تر کند .
آمین .
خدا بخواهد شروع کردم که داستانی بنویسم .
البته خیلی از این " شروع " ها داشتم ، مشکل تمام کردنش است .
دست و دلم دیگر نمی رود که کوتاه بنویسم و آدم بلند نوشتن هم نیستم .
دعا کنید این یکی از دست نرود .
خوشم نمی آید مثل مادری باشم که نمی تواند بچه هایش را نگه دارد و به دنیا بیاورد . در واقع خیلی وحشتناک است وقتی که فکرش را بکنی .
چه میشد اگر قادرمتعال ، به جای تمام چیزهایی که به من نداده ، کمی حوصله و صبر به من میداد ؟
بچه که بودم ، یعنی قبل از رفتن به دبستان ، به هیچ عنوان حاضر به پوشیدن دامن نبودم .
به هیچ عنوان .
حتی وقتی که قرار بود عکس دوره آمادگی را بگیرند ، گفته بودند دخترها همه دامن بپوشند .
من هم آمدم خانه و گفتم همه باید شلوار بپوشند . و این شد که در عکس آمادگی ، تنها دختری که دامن ندارد منم .
بعدها که بزرگتر شدم و حتی همین حالایش ، می فهمم که پوشیدن لباس هایی که دامن دارد ، یکی از ملزومات زندگی یک دختر است . حالا چه خوشش بیاید و چه خوشش نیاید . مجبور است که خوشش بیاید و حالا من هم خوشم می آید .
به همین سادگی است .
می خواهم بگویم که تمام اتفاقات زندگی ما همین است .
مجبوریم.
خیلی وقتها .
---------------------------------
زلزله ای که امروز در افغانستان و پاکستان آمد ، به شدت متاسفم کرد .
به دوستان افغانستانی عزیزتر از هر چه وطن ، این مصیبت را تسلیت می گویم .
گو بر دار کشند یا جز دار ،
که بزرگ تر از حسین علی نیم .
"تاریخ بیهقی-داستان حسنک وزیر"
خیلی خوب است که اگر حتی کمتر اعتقادی به این مرد ، حسین بن علی ، داریم ؛ این جمله همیشه پس ذهنمان باشد : که بزرگ تر از حسین علی نیستم .
اگر امروز 10 نفر مرا زده بودند ، یا مثلا به جنگ رفته بودم ، اینقدر خسته و کوفته نبودم .
دنیای بی عدالت همین است .
دنیای بی عدالت ،
شهر و کشور بی عدالت .
به جبر جغرافیایی اعتقاد خاصی نداشته ام ولی حالا دارم .
نه . نمی شود که بگویی " من " ، باید بگویی " من و کشورم " . این کشور به تو وصل است . چه بخواهی چه نخواهی .
آنقدر از رفت و آمدهای بی نتیجه خسته شده ام و آنقدر از کوچک شدن و خرد شدن شخصیتم عصبانی و ناراحتم ، که اگر همین الان بگویند چمدانت را ببند و سوار اولین هواپیما بشو و برو ؛ چمدانم را هم حتی نمی بندم .
تمام انرژی و انگیزه ام گرفته شده و دلم فقط آرامش می خواهد . همه اینها از نگاهم می بارد .
دعا کنید ( یا آرزو کنید ، نمی دانم به هر منبع غیبی که به آن معتقدید ) که کمی عدالت و درستکاری وارد جامعه ما بشود . آن وقت ، مشکل من هم حل خواهد شد .
-----------------------------------
بدی این وبلاگ تازه ام این است که نمی شود کاری کرد که مطالبش را کپی نکنند . حالا مطلب خاصی هم ندارم ، به درد کسی هم نمی خورد ؛ اما اینکه می توانی تمام مشخصات کسی که کپی اش کرده را ببینی ولی نفهمی که کجا پیست کرده ، خیلی زور دارد . حداقل کاش آن هم نبود و اصلا نمی فهمیدی که کسی هست که مطالبت را کپی می کند .
اشکالی ندارد که کپی اش کرده باشی ، مهم نیست ؛ فقط بیا و بگو کجا گذاشتی .
خواهش می کنم "آرکاشا" ها را بیخیال شو . من هیچ وقت بلد نبوده ام شعر بگویم ،
بگذار لااقل اینها برایم بماند . اینها ، این آرکاشا ، برای من مهم است . هر چقدر هم که بیخود باشد، برای من مهم است . بگذار بماند .
بگذار لااقل نوشته هایم برایم بماند .
دیگر " از دست دادن " برای من کافی است ؛
من فوبیای "از دست دادن" دارم .
این را بدان ؛
و بگذار لااقل نوشته هایم بماند .
متشکرم .
-----------------------------------------------------
مرا ببخش پدربزرگ .
من تو را از یاد برده بودم .
یادم نیامد که " ساری گلین " چیست و یادم نیامد که چطور این آهنگ را می خواندی .
اشک ریختم که شاید فراموشی ام جبران شود ؛
اما نشد .
من تو را و ساری گلین را از یاد برده بودم .
تو را بین هزاران خواننده گم کرده بودم و ساری گلین را بین هزاران آهنگ ...
روزی هم مرا از یاد خواهند برد .
یه چیزایی هست که آدم نه می تونه جایی بنویسه ،
نه می تونه به کسی بگه ،
نه هیچ چیز دیگری .
این حرفها برای همیشه داخل آدم دفن می شن .
با سیمان .
باید با این حرفها چه کار کرد ؟
شما با این حرفها چه کار می کنید ؟
( تایید نکردن نظر اینش خوبه که نظرات فقط برای تو هستن . کاملا اختصاصی . بارها هم اینو گفتم . مرسی که نظر میدین و شاید ندونین که توی این دنیای مجازی ، این نظرات بعضا طولانی اختصاصی چقدر برای من مهمن . متشکرم . متشکرم . )