دالک


دالک


یعنی


دال کوچک.


*دال نام پرنده ایست از تیره شاهین سانان.
---------------------

هر نوع استفاده از مطالب وبلاگ بدون اطلاع نویسنده؛

- " ممنوع " کلمه بدیست -

هر نوع استفاده از مطالب وبلاگ بدون اطلاع نویسنده...

- کلمه خوبی پیدا نمیشود... -

هر نوع استفاده از مطالب وبلاگ بدون اطلاع نویسنده؛

ممکن است به عوارض ناخوشایندی

منجر شود.

--------------------------------

اطفال تاجیک نوعی بازی دارند با استفاده از گردو، که به آن دالک می گویند.

۱۰۴ مطلب در اسفند ۱۳۹۳ ثبت شده است

-----------------------

جمعه, ۲۹ اسفند ۱۳۹۳، ۰۸:۳۱ ب.ظ


دیگر دارم از این زندگی بالا می آورم ...

دیگر دارم بالا می آورم ازشعار زدگی،

از اینکه حرف میزنیم و حرف میزنیم و حرف میزنیم و تا پای عمل وسط می آید همه مان روشنفکر و دموکراتیک میشویم که دلمان میخواهد همه مسائل را با گفتگو و آرامش حل کنیم!!

دارم بالا می آورم ازاسم زدگی؛

اسم یک نفر را الم میکنیم،چیزهایی را که دلمان میخواهد از زبانش میگوییم و چیزهایی را که دلمان نمیخواهد اصلا صدایش را هم در نمی آوریم؛

دارم بالا می آورم ازخودم، که حتی جرات و جسارتش را ندارم که بگویم : " نگاه کنید! اینجا اشتباه است! اشتباه است!"

حالم دیگر دارد به هم می خورد.

از این روشنفکرها حالم به هم میخورد که کلی ادا و اطوار می آیند، پز روشنفکری میدهند،قیافه عوض میکنند و به قول نویسندگان دهه 30،خودشان را قاطیپولتیکهم میدانند.

زندگی به نظرم بسیار کثیف و شرم آور می آید،آدمها هم همینطور.خودم هم.

عصبانی هستم و دلیلی برای شاد بودن نمیبینم.

کثافت و لجن را دارم دور و برم احساس میکنم،انسان های خوک صفت را  میبینم که هیچ چیز جز خودشان و پولشان و مقامشان برایشان مهم نیست. و اصلا نگاه نمی کنند ببینند پایشان را روی زمین گذاشته اند یا روی انسان های دیگر،

ادا در می آورند که دارند زیر پایشان را نگاه میکنند،ادا در می آورند که انسان ها برایشان مهمند، ادا در می آورند ... ادا در می آورند ... ادا در می آورند و من چقدر بدبخت و عاجز و بیچاره ام که حتی جرات ندارم درست و حسابی حرفم  را بزنم.

من ننگ جامعه بشری هستم.

یا قادر متعال،

یا مرا به زمان خودم برگردان که لااقل قدری زیر آن درخت سیب بنشینم و چشمهایم را ببندم و دیگر هیچ چیز را از این زمانه کثیف و مستهجن به یاد نیاورم،

یا مرا یاری کن که بتوانم ادامه دهم،قدرتمند باشم و این روزها را تبدیل به "خاطره تلخی که دیگر گذشته است" کنم؛

یا ...


,,,
  • ۰ نظر
  • ۲۹ اسفند ۹۳ ، ۲۰:۳۱
  • دالک

-998231

جمعه, ۲۹ اسفند ۱۳۹۳، ۰۸:۳۱ ب.ظ
"من در خود شخصیت های مختلفی آفریده ام. من این شخصیت ها را بی وقفه می آفرینم. همه ی رویاهای من, به محض گذشتن از خاطرم, بی هیچ کم و کاست به وسیله ی کس دیگری که همان رویاها را می بیند, صورت واقعیت به خود می گیرد. به وسیله ی او نه من. من برای آفریدن خودم, خود را ویران کرده ام..." 

«همنوایی شبانه ارکستر چوبها»

---------------------------------------------------

 کتاب خوبی بود،اما کاش هیچ وقت نمی خواندمش.بعضی کتابها قشنگند،عمیقند و ارزشمند؛ ولی گاهی جمله هایی داخلشان پیدا می شود که مدتها پیش سعی داشتی فراموششان کنی ... و همین یادآوری دوباره شان حالت را خراب می کند.کتاب را در نظرت منفور جلوه می دهد و رشته داستان را از دستت خارج می کند.

من در برابر چندنفر خیلی مقصرم؛همیشه سعی داشتم فراموششان کنم و یادم نیاید که روزی بی آنکه بخواهند خلقشان کردم و همین طور رهایشان کردم به امان خدا، نه خلق شدند و نه  هنوز مرده اند؛

فرق ما با قادر متعال همین است،او خلق می کند و از بین می برد؛ ما خلق می کنیم و نمی توانیم از بین ببریم.

اما... حداقل کاری که می توانستم بکنم این بود که به امان خدا رهایشان نکنم...

امان خدا ... 

امان خدا ... 

امان خدا چه جای خوبیست ... 

و چقدر بعضی کتاب ها اعصاب آدم را خراب می کنند... شاید روزی چیزهای بیشتری راجع به امان خدا؛این کتاب و آن بیچاره ها نوشتم.اما حالا و در این لحظه هیچ چیز جز این کلمات در هم و برهم و آشفته؛هیچ چیز جز یادآوری و نوشتن جملاتی که قبلا در کاغذپاره ای نوشته بودم،از من بر نمی آید.از من هیچ چیز بر نمی آید قادر متعال و من چقدر ضعیف و حقیر و کوچکم در برابر بزرگی ات....

من خدای خوبی نبوده ام.

هیچ وقت نبوده ام.

مرا ببخشید.


  • ۰ نظر
  • ۲۹ اسفند ۹۳ ، ۲۰:۳۱
  • دالک

78غ190

جمعه, ۲۹ اسفند ۱۳۹۳، ۰۸:۳۰ ب.ظ

انسان که نباید احساس تنهایی کند. باید سرش را داخل کتاب هایش فرو ببرد،کار کند،خطاطی کند،به نمایش های رادیویی گوش دهد و شب ها بخوابد. صبح ها هم بیدار شود و پی کار و زندگی خود برود.

اصلا خطرناک است انسان وقتی پیدا کند که بخواهد احساس تنهایی کند و به این تنهایی فکر کند.

  • ۰ نظر
  • ۲۹ اسفند ۹۳ ، ۲۰:۳۰
  • دالک

. . .

جمعه, ۲۹ اسفند ۱۳۹۳، ۰۸:۳۰ ب.ظ

چقدر زندگی طولانی و خسته کننده شده است ...

  • ۰ نظر
  • ۲۹ اسفند ۹۳ ، ۲۰:۳۰
  • دالک

ا ب پ

جمعه, ۲۹ اسفند ۱۳۹۳، ۰۸:۳۰ ب.ظ
شاید بعد ها، انسان معروف تری که شدم، این نوشته های پراکنده هم به درد بخورد.

به درد تامین درآمد وراث ، به درد داشتن کاغذ پاره هایی که نتیجه هایت آن را به عنوان یادگاری نگاه دارند.

هیچ کس این روزها مایل نیست بداند حالت چطور است و روزگارت چطور می گذرد، هیچ کس دلش نمی خواهد بداند چه خواب دیده ای و آیا هنوز هم از شنیدن صدای گنجشک ها و کلاغ های دم صبح دماغت چاق میشود یا نه؟

این روزها همه می خواهند داستان بخوانند.داستان های جذاب، داستان هایی که بتواند برای چندین ساعت سرگرمشان کند و نویسنده بخت برگشته هم باید همه حال و احوالش را داخل داستان بچپاند و هیچ توقعی هم از خوانندگانش نداشته باشد. خوانندگان وقت می گذارند،پول می دهند،زحمت می کشند می خوانند، نباید چیزی خلاف میل و نظرشان باشد.

خداوندا؛

یا قادر متعال؛

تو حال مرا جویا باش

 و تو بخوان آن چه را که نا نوشته است ...

  • ۰ نظر
  • ۲۹ اسفند ۹۳ ، ۲۰:۳۰
  • دالک

...

جمعه, ۲۹ اسفند ۱۳۹۳، ۰۸:۳۰ ب.ظ

درود خداوند بر سه نقطه های نازنین ؛

که بی هیچ منت و بهانه ای

سنگینی حرف های ناگفته را به دوش می کشند...

  • ۰ نظر
  • ۲۹ اسفند ۹۳ ، ۲۰:۳۰
  • دالک

192376

جمعه, ۲۹ اسفند ۱۳۹۳، ۰۸:۳۰ ب.ظ

دلم می خواد سالها بخوابم و کسی بیدارم نکنه

اون قدر بخوابم که بالاخره سرحال و با انرژی از خواب بیدار شم.

الانم دارم مزخرف می نویسم و خودم خیلی خوب می دونم.

حتی توی خواب هم خسته میشم؛ خوابهای خوبی نمیبینم و شما خوب می فهمید که خواب بد چقدر آدم رو خسته و درمانده و ناراحت می کنه.

خلاصه که وضع و حال من این روزا این جوریاست.

من فقط خسته ام.

کمی.

  • ۰ نظر
  • ۲۹ اسفند ۹۳ ، ۲۰:۳۰
  • دالک

12982345

جمعه, ۲۹ اسفند ۱۳۹۳، ۰۸:۳۰ ب.ظ
بی صبرانه منتظرم امتحانات تمام شود


و یک چیز درست و حسابی


که شایسته انتشار باشد


در این وبلاگ لعنتی بی خواننده بنویسم.


  • ۰ نظر
  • ۲۹ اسفند ۹۳ ، ۲۰:۳۰
  • دالک

1763ث

جمعه, ۲۹ اسفند ۱۳۹۳، ۰۸:۳۰ ب.ظ
از انتخابات و اعصاب خوردی هاش متنفرم.


متنفر.

  • ۰ نظر
  • ۲۹ اسفند ۹۳ ، ۲۰:۳۰
  • دالک

0.5

جمعه, ۲۹ اسفند ۱۳۹۳، ۰۸:۳۰ ب.ظ

اعتراف می کنم که یک انسان شکست خورده ام.

من انسان ناموفقی هستم و مدت های مدیدی نمی خواستم این نالایق بودن را باور کنم؛

من نتوانستم از پس مخلوقاتم بر بیایم و این سرافکندگی بسیار بزرگی برای یک خالق است.

من فرهاد هوشیار و محمود احمدی را رها کردم بدون آن که بتوانم پایانی برای آن ها بنویسم.من یک نویسنده احمق و ملعونم که روس بودن خود را ثابت نکرده ام. و باعث ننگ تمام تاتارها در طول تاریخ شده ام.

انسان روس همیشه می داند پایان یک چیز را چه طور باید تمام کند؛ او بهترین پایان ها را برای مزخرف ترین ماجراها پیدا می کند؛ و طوری آن ها را به هم ربط می دهد که یک اثر شگفت انگیز به وجود می آید.

اما من نتوانستم.من شکست خورده ام و هیچ حرف دیگری هم برای گفتن ندارم.

من از تبار همان نویسنده های درجه چندمی هستم که بزرگ ترین شانس زندگیشان؛شاید چاپ یکی از مزخرف ترین داستان هایشان در یک مجله خانوادگی باشد.آن هم در ازای پولی که پرداخت می کند.

من به شدت نا امید هستم.

من غمگین هستم.

من انسان مفلوکی هستم و شاید به بیماری کبد هم دچار شده باشم.1

-----------------------------------------------------

1-عبارتی از "داستان های زیرزمینی" اثر رهبر انقلابی محبوبم؛ فئودور داستایفسکی

  • ۰ نظر
  • ۲۹ اسفند ۹۳ ، ۲۰:۳۰
  • دالک