دالک


دالک


یعنی


دال کوچک.


*دال نام پرنده ایست از تیره شاهین سانان.
---------------------

هر نوع استفاده از مطالب وبلاگ بدون اطلاع نویسنده؛

- " ممنوع " کلمه بدیست -

هر نوع استفاده از مطالب وبلاگ بدون اطلاع نویسنده...

- کلمه خوبی پیدا نمیشود... -

هر نوع استفاده از مطالب وبلاگ بدون اطلاع نویسنده؛

ممکن است به عوارض ناخوشایندی

منجر شود.

--------------------------------

اطفال تاجیک نوعی بازی دارند با استفاده از گردو، که به آن دالک می گویند.

4

جمعه, ۲۹ اسفند ۱۳۹۳، ۰۸:۳۱ ب.ظ

چه رویای خوبیست در اوایل ماه ژانویه،

در حالی که برف،تمام خیابان ها و شیروانی ها و بنفشه های مسکو را پوشانده؛

حدود ساعت 4 بعد از ظهر؛


روی صندلی لهستانی یادگار مادربزرگم، کنار بخاری نفتی بنشینم،

سرم را روی میز بگذارم،

و تمام بعد از ظهر را به تو نگاه کنم.

به تو، به قلمت که می نویسد، به مردمک چشمانت که خط ها را دنبال می کنند.

و بوی نفت و گرمای بخاری چشمانم را سنگین کند.

چه رویای خوبیست آرکاشا.

چه رویای خوبیست.

  • ۰ نظر
  • ۲۹ اسفند ۹۳ ، ۲۰:۳۱
  • دالک

در آن نفس که بمیرم در آرزوی تو باشم *

جمعه, ۲۹ اسفند ۱۳۹۳، ۰۸:۳۱ ب.ظ
امروز عصر بارون میومد.داشتم برمیگشتم.دیدم دختری تقریبا هم سن و سال خودم ( شاید بزرگتر ) ایستاده کنار خیابون و تاکسی پیدا نمی کنه.

با اینکه میدونم کار خطرناکیه؛ اما سوارش کردم.خیس خیس شده بود.کلی تشکر کرد و منم گفتم کاری نیست که؛راحت باش.

مسیرش رو پرسیدم و فهمیدم راه زیادی رو هم مسیر هستیم.

 من دو سه تا آهنگ افغانی دارم که خیلی علاقه دارم که توی بارون بهشون گوش بدم . امروز هم از اون روزای بارونی بود و نوبت آهنگای افغانی.

 یه کمی گذشت.دختری که اسمش رو نمی دونستم ( ولی به قیافه اش میومد که مینا باشه.قیافه خوبی داشت) ازم پرسید : این آهنگا کجایی هستن؟

گفتم : قشنگن؟

گفت : آره. بد نیستن!

- افغانی.

- افغانی ؟

- آره.

به ضبط نگاه کرد.انگار که همه افغانستان داخل اون ضبط بود. نتونستم خوب نگاهش کنم؛ نتونستم چشمهاش رو ببینم اما احساس کردم جوری به ضبط من نگاه می کنه که انگار آدم تقصیرکاری رو دیده باشه.

گفت: چرا افغانی ؟ نکنه افغانی هستی؟؟؟

چراغ قرمز شد.وقت کردم که نگاهش کنم.

خندیدم.گفتم : یه جورایی! بهم نمیاد ؟؟

قیافه اش خیلی عوض شد.نگاهش رو ازم گرفت و به شیشه نگاه کرد و به ماشین های جلویی.

گفتم: شوخی کردم!!بچه آذربایجانم اونم غربیش!! ولی چون آهنگ ترکی ندارم و ترکی رو هم خوب نمی فهمم آهنگ افغانی گوش میدم!!

لبخندی زد و گفت : منظوری نداشتم.

آهنگ رو عوض کردم.علیرضا قربانی شروع کرد به خوندن.ما هم دیگه چیزی نگفتیم تا وقتی پیاده شد.یادم رفت بهش بگم زینب هستم.فکرم مشغولش بود.

 همونقدر که من از افغانی ها خاطره خوب دارم؛ همونقدر که من افغانی ها رو دوست دارم؛ شاید اون دختر دوستشون نداشت.شاید خاطره بدی داشت.شاید ندیده بودشون؛ نشناخته بود اونها رو.

---------------------------------------------------------------------

یادم باشه یه بار داستان "حضرت" رو تعریف کنم.


* یکی از اون آهنگهای افغانی، این شعر سعدی بود.

  • ۰ نظر
  • ۲۹ اسفند ۹۳ ، ۲۰:۳۱
  • دالک

معلم

جمعه, ۲۹ اسفند ۱۳۹۳، ۰۸:۳۱ ب.ظ

معلم جاده پر از درخت های سیب را رد کرد.دیگر به انتهای راه رسیده بود.ایستاد و لبخندی زد.به درخت های سیب خیره شد و به شکوفه هایی که باد بر زمینشان انداخته بود.خم شد و شکوفه ای را از زیر درختی برداشت و بویید.قلبش به تپش افتاده بود.نفس عمیقی کشید و به ساختمان کوچک انتهای جاده نگاه کرد.چمدانش را محکم تر گرفت و جلو رفت.

هر چه نزدیک تر می شد صدای هیاهوی بچه ها را بیشتر می شنید.چمدان قهوه ای رنگش را به دیوار قرمز رنگ مدرسه تکیه داد.دستش را به دستگیره در کلاس چهارم فشرد و تلاش کرد بازش کند.دستش نمی چرخید.چند لحظه ای ایستاد و به صدای بچه ها گوش کرد.

در باز شد.سکوت وحشتناکی جای هیاهوی داخل کلاس را گرفت.معلم جدید آمده بود.بچه ها دویدند و سرجایشان نشستند و سعی کردند خوب به نظر بیایند.معلم وارد کلاس شد و در را بست.یکی از پسرها فریاد زد: " برپا!"

همه بلند شدند.معلم لبخندی زد. همان صدا دوباره گفت: "برجا!"

معلم کمی در کلاس قدم زد.همه چیز را دید.دیوار ها را؛تخته را؛سقف را و چراغ را؛نیمکت های کهنه و زهوار در رفته را و بخاری کوچک کنار دیوار را.

هیچ صدایی جز صدای کفشهای معلم در کلاس نبود.سکوت طولانی شده بود.معلم پشت میزش نشست.دستش را زیر چانه اش گذاشت و از پنجره مشغول تماشای درخت سیبی شد که شکوفه هایش را بوییده بود.ابرهای قشنگی در آسمان بودند.دلش می خواست بچه ها را به کنار پنجره ببرد؛ آسمان را نشانشان بدهد و ابر ها را؛دلش می خواست بگوید که شکوفه های آن درخت سیب را بوییده است.اما گفت: " معلم قبلیتون چرا رفت؟"

همان کسی که فرمان برپا داده بود بلند شد و ایستاد.معلم هنوز درخت سیب را نگاه می کرد.

- آقا اجازه؟ با رعنا عروسی کرد رفتن شهر.

- اسمت چیه؟

- رحمان.

- چرا شهر؟

- آقا اجازه؟ معلممون شهری بود آقا. شما هم شهری هستین؟

و دوباره سکوت و دوباره نگاه به درخت سیب و ابرها.

معلم از جایش بلند شد.عینکش را روی چشمش جا به جا کرد.دستی به موهایش کشید.گچ سفید دست نخورده ای را که معلوم بود به افتخار معلم جدید آنجاست برداشت.نصفش کرد.و با نصفه کوچکتر روی تخته نوشت:

" درس اول"

و برگشت تا پسرها را هم مانند دیوار ها و نیمکت ها با دقت ببیند.پسری بلند شد.

- آقا اجازه؟ ولی ما درس 12 رو هم خوندیم.

پسر مو سیاهی هم گفت:

- بله آقا تمریناشم حل کردیم.

معلم جدید چرخی زد و زیر درس اول خطی کشید.و زیرش نوشت:

"عشق"

دوباره برگشت و نشست روی صندلی اش.دستش را زیر چانه اش گذاشت و به بچه ها که با تعجب او را و نوشته غریب روی تخته را نگاه می کردند خیره شد.کسی حرفی نمی زد.هیچ کس حرفی نداشت بزند.هیچ کدامشان نمی فهمیدند این معلم جدید چه می گوید.

نگاه معلم چرخید و روی صورت پسر ضعیفی که قد کوتاهی داشت ایستاد.پسر قدکوتاه سعی کرد نگاهش را از معلم بدزدد.اما نشد.سرش را پایین انداخت و معلم سرخی گونه هایش را دید.

- اسم تو چیه؟

سرش را بالا آورد و با صدای آرامی گفت:

- سامان آقا.

- سامان معنی چیزی که پای تخته نوشتم رو می دونی؟

سامان به تخته خیره شد.

-  نه آقا.

- یعنی نمی دونی عشق چیه؟

- نمی دونم آقا.

- پیشونیت چرا زخمه؟

سرخی گونه های سامان بیشتر شد.

- هیچی آقا.

معلم دوباره به درخت سیب نگاه کرد.ابرها رفته بودند.بغضش گرفت.شاید به خاطر رفتن ابرها.شاید به خاطر زخم پیشانی سامان.

- آقا اجازه؟ من بگم؟

برگشت و صاحب صدا را ایستاده دید.لبخندی زد.رحمان بود.

- بگو رحمان.

- یعنی اینکه یکی رو خیلی دوست داشته باشیم.

- کی رو؟

رحمان جا خورد.

 - هر کی رو آقا.مادرمونو،پدرمونو،خواهرمونو،داداشمونو...

- دیگه؟

پیشانی رحمان عرق کرد.با نگاه عاجزانه ای خیره شد به معلمش.

- همینا دیگه آقا.

معلم لبخندی زد.و نگاه کرد ببیند ابری در قاب پنجره آمده است یا نه.

- آقا اجازه؟ آقا معلممونم عاشق رعنا شد که باهاش عروسی کرد رفت شهر.

معلم اخمی کرد.

- کی گفته معلمتون عاشق رعنا شد؟

- همه می گفتن.همه می گفتن خوش به حال رعنا که میره شهر.می گفتن آقا معلم حتما بدجوری عاشق رعنا شده که اینقدر زود باهاش عروسی کرد و رفت شهر.

نفس معلم تنگ شد.

- آقامعلمتون عاشق نبود.

- آقا مگه آقا معلم ما رو میشناختین؟

- نه.ولی عاشق نبود.

بچه ها دیدند که معلم جدیدشان عصبانی است.نمی فهمیدند که از چه.از معلم قبلی؛از رعنا؛از آنها.

- آقا اجازه؟

- بگو.

-آقا اسم شما چیه؟

معلم بلند شد.به سمت بخاری رفت.دست هایش را بالای بخاری گرفت.چه بوی خواب آوری داشت.به ساعتش نگاه کرد.نیم ساعت دیگر همه باید می رفتند خانه هاشان.

نشست.دستش را زیر چانه اش گذاشت و به نیمکت ها خیره شد.به نیمکت ها؛به کیف ها و به صورت ها و دست های کوچک بچه ها.

آنها هم همانطور که نشسته بودند خیره شدند به چشم های معلم.به موهای خاکستری اطراف شقیقه اش.به عینک و باز به چشم هایش.به نگاهی که مثل نگاه هیچ معلمی نبود؛ به نگاهی که نمی شد نگاهش کرد.نگاهی که نمی شد نگاهش نکرد.

هوا دیگر تاریک شده بود. دستی در کلاس را باز کرد.

- اینجان!همشون اینجان!

مادر ها و پدرها آمدند.بچه هایشان را دیدند که زل زده اند به معلم جدیدی که دستش زیر چانه اش بود.انگار با چشم باز خواب بودند.انگار خشک شده بودند.مادرها جیغ کوتاهی کشیدند و پدرها دست بچه هایشان را گرفتند و از کلاس بیرون کشیدند.هیچ حرفی در میان نبود.معلم نشسته بود و به نیمکت های خالی خیره بود.چیزی در چشمانش شکست.

وقتی خواست بیرون برود برگشت و کلاس را دید.دیوارها را؛سقف را؛تخته را که رویش نوشته بود عشق؛ بخاری خاموش را.

در را بست.آسمان ابری بود.چمدانش را از کنار دیوار قرمز رنگ کلاس برداشت و راه رفت به سمت درخت های سیب؛به سمت راهی که از آن آمده بود.

شنبه معلم جدیدی وارد کلاس چهارم شد.بچه ها هر کدام سر جایشان نشسته بودند.بدون اینکه کسی برپا بگوید همه شان بلند شدند و نشستند.معلم جدید دست و پایش را گم کرده بود.20 جفت چشم اشک آلود به او نگاه می کردند.نگاهش را از نگاه بچه ها دزدید.

 نگاهی که مثل نگاه هیچ دانش آموزی نبود.نگاهی که نمی شد نگاهش کرد.نگاهی که نمی شد نگاهش نکرد.

بلند شد و درحالیکه حرف های نامعلومی راجع به خودش و کاری که قرار بود در کلاس انجام بدهد میزد؛ و در حالیکه مدام کفش هایش را نگاه میکرد و به زمین خیره بود راه رفت.

-خب مبصر کیه؟

رحمان بلند شد.

- درس چند بودین؟

رحمان نگاهی به تخته کرد.

- درس....درس...12....آقا.

- تمریناشم حل کردین؟

رحمان سرش را تکان داد.

- خیلی خوبه.پس از درس 13 شروع می کنیم.

تخته پاک کن را برداشت."درس اول عشق" را بدون آنکه بخواهد بداند روی تخته کلاس چهارمی که درس 12 را هم تمام کرده و تمرین هایش را هم حل کرده چه می کند؛ پاک کرد.

معلم گچ بزرگتر را برداشت.به آن فوت کرد و روی تخته نوشت:

" درس 13".

----------------------------------------------------------------------

با همه حقارت نوشته ام؛

تقدیمش می کنم به معلمهایی که عاشقند؛

تقدیمش می کنم به بچه هایی که هیچ گاه معلمانشان را از یاد نخواهند برد؛

و تقدیمش می کنم به خودم؛که روزگاری معلم بوده ام و هنوز چشمهایشان یادم هست ...

شاید تسکینی باشد بر دلتنگی ام.

  • ۰ نظر
  • ۲۹ اسفند ۹۳ ، ۲۰:۳۱
  • دالک

وحشتناک است که کسی را کشته باشی و آنقدر از این کار وحشت زده باشی که یادت نیاید چه کرده ای، چرا کشته ای و کسی که به عنوان مقتول در کنارت نشسته است کیست و اینجا چه می کند.

وقتی آدم چشمش را روی هم بگذارد و یادش هم نخواهد بیاید؛

هیچ چیز، هیچ واقعه دیگری نمی تواند او را به حالت عادی برگرداند.

مگر زنده شدن کسی که سالهاست او را کشته ای.

------------------

 بعضی وقت ها، بعضی چیزها در یک ثانیه به یاد آدم می آید که هیچ توجیهی برایشان نیست .

و بهترین کار برای فراموش کردنشان این است که فکر کنی همه اینها را در خواب دیده ای.

همین.

  • ۰ نظر
  • ۲۹ اسفند ۹۳ ، ۲۰:۳۱
  • دالک

مرا هر آینه خاموش بودن اولیتر.

جمعه, ۲۹ اسفند ۱۳۹۳، ۰۸:۳۱ ب.ظ

شاید پر حرفی کنم،

اما ساکت تر از قبل هستم.

خیلی ساکت تر.

حرف هایم را دارم جمع می کنم و می نویسم،

شاید بشود چیزی از داخلشان در آورد و چپاند وسط داستان بی سر و تهی، و بعد چاپشان کرد تا اگر قرعه بخت و اقبال به اسمم افتاد، بعد از مرگ بتواند کمک هزینه ورثه باشد.

خواهش می کنم دوباره حس نکنید که زینب بیچاره افسرده شده است،

نه خیلی هم خوبم و پای هیچ افسردگی ملعونی هم وسط نیست. اصلا نمی فهمم چرا تا یک نفر تصمیم می گیرد کمی عاقل تر باشد، کمتر حرف بزند یا حقایق زندگانی را توصیف کند برچسب افسردگی می خورد.

حتما که انسان نباید برقصد که بگویند حالش خوب است. همین حال و احوالاتی که من دارم نشان از "خیلی خوب بودنم " دارد.

  • ۰ نظر
  • ۲۹ اسفند ۹۳ ، ۲۰:۳۱
  • دالک

8120-92

جمعه, ۲۹ اسفند ۱۳۹۳، ۰۸:۳۱ ب.ظ
تحمل تمام این حرف ها در مغز کار بسیار سختیست...

شقیقه انسان تیرمی کشد

چشمانش دردناک می شود

کابوس می بیند

چمن ها و گل ها را نمی بوید

و دست آخر تبدیل به یک موجود گندیده می شود.

باید صحبت کرد؛

باید گفت و مغز را خالی کرد از عبارات بیهوده؛

مهم نیست اگر مضحکند؛

مهم نیست اگر غیر قابل درک و لایق پرتاب تخم مرغ هستند؛

یک نویسنده باید بداند که گاهی مزخرفاتی می گوید

که حتی یک روبل هم نمی ارزد.

  • ۰ نظر
  • ۲۹ اسفند ۹۳ ، ۲۰:۳۱
  • دالک

همیشه شروع کردن چیزی برایم بسیار دشوارتر از تمام کردنش بوده است.

این روزها هم که دیگر حسابی نمی توانم بنویسم و شروع نوشتن برایم خیلی سخت تر از گذشته شده است.

اما تا آخرین قطره خون باید نوشت، تا آخرین رمقی که برایمان مانده است. این تنها کاریست که انسان می تواند برای خودش انجام بدهد. برای بقایش.حتی اگر کسی نوشته هایش را نخواند، حتی اگر با خواندن این سطر ها و این کلمه ها، کسی پی نبرد که حالت چگونه است.

اصلا چرا باید برای کسی مهم باشد که در درونت چه می گذرد ؟

همین که دیگران بدانند سالم هستی و به بیماری صرع مبتلا نشده ای و خورد و خوراکت خوب است و در زمستان پالتو و چکمه ای برای پوشیدن داری برایشان بسیار کافیست.

انتظار دیگری هم نباید داشت. لااقل، من که ندارم.

این روزها خیلی چیزها اذیتم می کند و مهمترین آنها حضور و وجود شاعرنماها و نویسنده نماهاییست که خودشان را شکسپیر دوران و سعدی شیرین سخن زمان احساس می کنند.

آنهایی که حتی از درک ماهیت جمله، قداست کلمه و حتی مسئله ای به مهمی حضور نقطه ها روی حروف عاجزند ... کتاب ها می نویسند و حالیشان هم نمیشود که چه چیزهایی را نابود می کنند و من هم یکی از همان چیزهای نابود شده هستم.

شاید بگویید مسئله را بیش از حد بزرگ می کنم ... یا شاید شبیه ناپدری نیتوچکا نزوانونا شده ام... نمی دانم شاید شما راست بگویید.اما در هر حال این مسئله ایست که دارد روح و روان مرا همچون میکروب کثیفی آلوده می کند.

و موضوع ناراحت کننده همیشگی، عدم تطابق با زمان است. که اصلا دلم نمی خواهد دیگر درباره اش چیزی بنویسم. و هیچ هم خوشم نمی آید که کسی دیگر درباره اش از من سوالی بپرسد.

هوا امشب سردتر شده است و امیدوارم اینجا هم برف ببارد . خدا می داند چقدر از تهران حالم به هم می خورد.و از اینکه جایی به جز این شهر نمی توانم زندگی کنم بیشتر حالم به هم می خورد. انسان باید جایی زندگی کند که برف می بارد، باران از آسمان می آید و کوه ها را می شود دید. باید جایی زندگی کند که بتواند هر وقت که دلش بخواهد خورشید و ماه را ببیند و هیچ ساختمان مزخرف و بی قواره ای نباشد که قدش بلندتر از گلدسته های مسجد باشد.

یا قادر متعال،

حتی نمی خواهم برگردم ببینم چه نوشته ام ...

چقدر اوضاعم افتضاح است ...

کاش ماشین بزرگی از روی استخوان هایم رد میشد اما دستم به اینطور نوشتن نمی رفت. چقدر بد است ... چقدر شرم آور است ... چه کلمات سخیفی ... چه جمله های احمقانه ای ... 

یا قادر متعال،

من به اندازه هزاران سال از تو دور افتاده ام ، اما انصاف نیست که بخواهی این دور افتادگی را اینطور تلافی کنی...

  • ۰ نظر
  • ۲۹ اسفند ۹۳ ، ۲۰:۳۱
  • دالک
"به داستایوسکی اجازه ورود می دهند و بی درنگ او ماجرایش را نقل می کند. تورگنیف با حیرت و سرگشتگی به او گوش می دهد.چه می خواهد بگوید؟ مسلما دیوانه است! داستایوسکی بعد از این که داستانش را تعریف می کند، سکوتی سنگین برقرار میشود.او انتظار می کشد که تورگنیف کلمه ای بر زبان آورد، اشاره ای بکند ... بی شک گمان میبرد تورگنیف -همانند داستان هایش- او را در آغوش می گیرد و میبوسد و می گرید و با او آشتی می کند ... اما هیچ اتفاقی نمی افتد.

- «آقای تورگنیف ... باید به شما بگویم من خود را بسیار حقیر و خوار می شمارم ...»

باز انتظار می کشد.همچنان سکوت برقرار است. آنگاه داستایوسکی خویشتن داریش را از دست می دهد و با غیظ و خشم می افزاید:

- « و شما را بیش از خویش حقیر و خوار می شمارم.همین را می خواستم به شما بگویم ...»

و بیرون می رود و در را به هم می زند.تورگنیف چنان اروپایی شده که از این سخنان و حرکات سر در نمی آورد."

" خاطره ای که سندیتش چندان مشخص نیست اما در مقدمه برخی کتابهای داستایوسکی مترجمانی مثل علی اصغر خبره زاده نوشته اند.این متن مربوط است به مقدمه کتاب تسخیرشدگان(جن زدگان) "

----------

آدم وقتی مرید کسی می شود، سخت است که باور کند مرادش هم یک انسان است،مثل خودش.

 یک ایده آل ذهنی میسازد و با آن سالها ( یا شاید تمام عمرش را ) زندگی می کند.

خود را شبیه ایده آل آن آدم می کند نه واقعیتش. و این خیلی دردناک است.

داستایوسکی برای من یک قهرمان است، قهرمان رنج کشیده مصروعی که به سربازی فرستاده شد، تبعید شد، تا پای مرگ رفت و برگشت، دیوانه وار مینوشت و نابغه نوشتن بود.

هیچ وقت دلم نخواسته که حرف های این و آن را باور کنم و بپذیرم که " استاوروگین" کتاب تسخیرشدگان(جن زدگان) ، داستایوسکی است و این کتاب اعتراف نامه ایست برای سبکی روحش.هیچ وقت دلم نخواسته علت واقعی ملاقات داستایوسکی عزیزم را با تورگنیف باور کنم، اعترافی که به او کرده را.

دلم نخواسته داستایوسکی را بی بند و بار، الکلی و قمارباز تصور کنم.هیچ وقت نخواسته ام داستایوسکی را مجسم کنم در هیئت شخصیت های داستان هایش.

برای من ، فئوشای مهربان و رنج کشیده، همیشه باید فئوشای مهربان و رنج کشیده بماند.

اما وقتی حقیقت برایت روشن میشود چیزی داخل قلبت شکسته میشود، بتی که ساخته بودی فرو میریزد و چند قطره ای اشک هم در چشمانت جمع می گردد.

آهی از قلبت بلند میشود و سعی می کنی تمام این چیزها را فراموش کنی و آرام و بی صدا به زندگی بدون قهرمان خود ادامه بدهی.

اما تمام افتخار و دل خوشی ام بعد از کتاب تسخیرشدگان ( که سومین کتابی بود که از او خوانده بودم) این بود که لااقل داستایوسکی اعتراف می کند،می داند که چه جور آدمی است و ناراحت هم نمیشود از این که کسی بفهمد یا بداند که چه ها کرده است.

و همین باعث شد که فئودور میخائیلویچ برای من همان قهرمانی که بود باقی بماند، اما با کمی تغییر، با ویژگی های دیگری که او را از بت به یک انسان واقعی تمام عیار تبدیل می کند.

من همیشه تو را به خاطر فکر عمیقت، قلم فوق العاده ات و راستگویی ترحم برانگیزت دوست داشته ام فئودور میخائیلویچ داستایوسکی.

و هیچ چیز این دوست داشتن را نابود نمی کند.

قول می دهم.


,,,
  • ۰ نظر
  • ۲۹ اسفند ۹۳ ، ۲۰:۳۱
  • دالک

98765433ق

جمعه, ۲۹ اسفند ۱۳۹۳، ۰۸:۳۱ ب.ظ

مثل نفس کشیدن

مثل زندگی کردن

مثل دیدن و حرف نزدن و خفقان گرفتن

مثل هر چیز دیگری توی این دنیا.

هر وقت حسش بود می نویسم.

حالا که نیست فعلا.

  • ۰ نظر
  • ۲۹ اسفند ۹۳ ، ۲۰:۳۱
  • دالک

تو هیچ گپ نزن.

جمعه, ۲۹ اسفند ۱۳۹۳، ۰۸:۳۱ ب.ظ

فکر می کنم اگه یک روزخالد حسینیرو ببینم و بهش بگم که : " سلام ... من ایرانی هستم و به شما افتخار می کنم"؛

فقط سرش رو تکون بده و لبخند از سر اجباری بزنه و شاید یک " متشکرم" بگه و مشغول صحبت کردن با یکی دیگه از هوادارانش بشه.

ایرانی بودنم همیشه در برابر افغانی ها آزارم میده،

یه جوری احساس می کنم افغانی ها با من قهرن،

احساس می کنم جوری نگاه می کنن انگار که :

        

                      " برو ... تو افغانی نیستی ... تو متوجه نیستی ... تو هیچ گپ نزن .... "


  • ۰ نظر
  • ۲۹ اسفند ۹۳ ، ۲۰:۳۱
  • دالک