یادداشت هایی برای آرکاشا (4)
خیلی وقت ها فکر می کنم که چقدر " رفتن " خوب است .
کاش بشود آدم ول کند برود .
این شهر حتی دیگر برف هم ندارد .
- ۰ نظر
- ۲۵ دی ۹۴ ، ۲۳:۲۶
خیلی وقت ها فکر می کنم که چقدر " رفتن " خوب است .
کاش بشود آدم ول کند برود .
این شهر حتی دیگر برف هم ندارد .
بچه که بودم ، توی خونه قبلیمون که حیاط بزرگی داشت ، یه لاکپشت بود که فکر کنم برای صاحبخونه مون بود .
خیلی لاکپشت پیر و بزرگی بود . بزرگترین لاکپشتی که دیدم . میرفت لای علف ها و بوته ها و درختها قایم میشد .
اولها که تازه رفته بودیم اونجا ، پسر صاحبخونه مون با من بازی می کرد و در واقع تنها همبازی جدی بچگی من بود .
( شاید گفتم و شاید نگفتم ، که همکلاسی هام چندان تمایلی برای دوستی با من نداشتن . من تقربیا بچه تنهایی بودم )
یه کم که گذشت و پسر صاحبخونه احساس کرد که دیگه خیلی بزرگ شده و ننگه براش که با یه دختربچه فوتبال بازی کنه ، رفت سراغ زندگی خودش و من موندم و این لاکپشت .
براش کاهو و کلم می بردم و صبر می کردم و صبر می کردم که سر چروکیده اشو از توی لاکش بیاره بیرون و به کاهو گاز بزنه . اونقدر می موندم تا کاهو رو تموم کنه و باز بره توی لونه اش و بخوابه .
منم این سنگای رنگی توی باغچه رو جمع می کردم و دورش می چیدم ، که مثلا حیاط خونه اشه .
از اون خونه که اومدیم اینجا ، که تا امسال میشه حدودا 12 سال ، من فقط دلم برای اون لاکپشت تنگ شده .
بعضی وقتها آدم گریه نمی کند ؛
فرو می ریزد
و فرو می رود داخل یک سکوت و تاریکی عجیبی .
اینطور وقت ها آدم تقریبا مرده است - از نگاهش می توانی بفهمی -
فقط مجبور است که زندگی کند . انگار که دارد وظیفه ای را انجام می دهد .
ولی دیگر هیچ احساسی نسبت به هیچ چیز ندارد .
نمی دانم چرا احساس می کنم یک وقتی می آید که من هم مجبور شوم اینطور زندگی کنم .
کاش حداقل آنوقت یک توانی برای نوشتن داشته باشم . یک کتاب می نویسم اگر آن طور شد .
اسمش را هم شاید گذاشتم :
« خاطرات یک روسی مرده »
یا مثلا
« چیزهایی که یک مرده می فهمد ، اما نمی تواند بگوید »
حالا وقت زیاد است . باید راجع به اسمش بیشتر فکر کنم .
آرکاشای عزیزم ؛
هوای بدی است و دیگر خبری از برف و باران نیست ؛
و تنها کاری که می شود کرد این است که روبروی پنجره نشست و موسیقی گوش داد و فکر کرد .
این هوا آدم را به کتاب خواندن وا نمی دارد .
دعا کن که برف ببارد ...
دلم می خواهد برف ببارد و تا زانویم داخل برف باشد .
آن وقت می شود پیراشکی های خوشمزه درست کرد ، کتاب های بیشتری خواند ، موسیقی های شادتری گوش کرد و عمیقتر غمگین بود .
برای ما آرکادی ،
برای ما که همه عمرمان را داخل برف و سرما زندگی کرده ایم ،
در روزها و شبهای برفی به دنیا آمده ایم
در روزهای برفی خندیده ایم و گریه کرده ایم
و زیر بارش برف به عشقمان فکر کرده ایم ؛
این طرز هوا غیرقابل تحمل است .راستی
چرا تنهایی انسان ها اینقدر دنباله دار است ؟
و چرا یک موسیقی ، آدم را به گریه می اندازد ؟امشب ششمین سالی است که پدربزرگم را از دست داده ام .
از دست داده ام .
شب نامرده و خیلی چیزها رو به یاد آدم میاره .
حالا من بعد از یک روز که جلوی اشکم رو به زحمت گرفتم که مادرم ناراحت نشه ،
تنها و در سکوت مطلق ( در حالی که دلم پر میزنه "ساری گلین " گوش کنم ، اما می ترسم چون می دونم حالم رو حسابی بد می کنه ) ، روی تخت دراز کشیدم و دارم به زور می نویسم شاید که حالم بهتر شه .
می دونم که نیم ساعت بعد چراغ رو خاموش می کنم و مچاله می شم و گریه می کنم و گریه می کنم و به همه چیز فکر می کنم و گریه می کنم ... شاید که حالم بهتر شه ...
به نبودن پدربزرگم عادت کردم . هر چند که خیلی عجیبه که یکی باشه ، بعد یهو دیگه نباشه ...
برای این گریه می کنم که می دونم قراره آدمای بیشتری رو از دست بدم ...
امسال یکی از آشنایان رو از دست دادم . حمیدرضا حسینی رو ، که رفت حج و دیگه برنگشت . یعنی بازم هست ؟
بازم از دست دادن هست ؟
برنمیام از پسش ...
اگه یه روزی بچه ام رو از دست بدم چی ؟
یا همسرم رو ؟
یا ...
حتی فکر کردن بهش مریضم می کنه .
به خاطر همین هم گریه می کنم .
به هر حال ، دوستت دارم بابابزرگ ...
دوست داشتم به جای اینکه توی قلبم باشی ، اینجا کنارم بودی
اما یه چیزایی هست که تغییر دادنشون خیلی سخته .
دلم تنگ شده برات .بعضی وقتها آدم به دیگران حرفهایی میزنه که خودش بیشتر از همه بهشون فکر می کنه .
اونروز به یه نفر که چندان علاقه ای به نوشتن داستانش نداشت ( شاید هم داشت و میترسید )
( شاید هم داشت و نمیخواست بگه که دارم )
گفتم :
قرار نیست کتاب مقدس بنویسی .
و جمله ای رو گفتم که داستان بلند جدیدم باهاش شروع میشه :
« هیچ کس نمیتواند از داستان های زندگیش فرار کند »
دقت که کردم ؛ دیدم همه عمرم دلم خواسته که کتاب مقدس بنویسم.
جاهای مختلف ، چیزهایی نوشتم که دوست داشتم دیگران منو با اونها بشناسن .
همین وبلاگ نصفه و نیمه ، تنها جایی بود که میشد کمی بیشتر ، کمی عمیق تر بنویسم.
ولی نه جوری که میخواستم.
من توی بدترین شرایط زندگیم ، قلم به دست نگرفتم و ننوشتم ؛ ترس هام رو ننوشتم ، ناراحتی ها و اشک هام رو ننوشتم ، آرزوها و کاش هام رو ننوشتم ، _ من برای خودم متاسفم _ من ننوشتم که اشتباه کردم .
میتونستم و ننوشتم.
چون ترسیدم .
ترسیدم که پیش داوری بشم .
ترسیدم که از دست بدم و قبلا هم گفته بودم که ترس دارم از این از دست دادن.از دست دادن اعتماد ، از دست دادن دوست ، از دست دادن یک طرز تفکر ، از دست دادن هر چی . هر چیز مزخرفی .
پس سعی کردم طوری بنویسم که نه انگار که منم ؛
به خاطر همین شروع کردم به نوشتن داستان هایی که شخصیتهاش درواقع خودم بودم یا به نحوی به من مربوط بودن.
یه بار کارمند بانک شدم ، یه بار نویسنده ای که کسی قبلا کتابهاش رو نوشته بود ، کارگر شدم و بازیگر ، و به جز کارمند بانک ؛ همه رو دور ریختم .
من بودم که کتاب مقدس مینوشتم.
چون میترسیدم .
اولین بار ، اولین داستان کاملی که درباره زندگیم نوشتم ، ماجرای حضرت بود .
آخ ... حضرت ... هنوز هم داستانت برای من غم آور است .
و بعد ، سعی کردم بیشتر بنویسم .
اما چندان از خودم ننوشتم ، از کودکی و نوجوانی و جوانی ام ، و گذشته ای که داشتم .
من از گذشته خودم چندان راضی نیستم و خاطرات شیرینم حالا غم انگیزترین خاطراتم است .
مثل داستان پدربزرگم .
مثل داستان حضرت .
من همیشه سعی داشتم کودکیم رو فراموش کنم ؛ به دلایل نامعلومی .
شاید به دلیل آرمانگرایی.
زندگی بد و دردناکی تا اینجا نداشتم ؛ واقعا نداشتم و شاید ناسپاس هم باشم ؛
اما به هر حال راضی نبودم.
من بچه ای بودم که آرزوهای خیلی بزرگی داشت ، الگوهای خیلی بزرگی داشت و متاسفانه زیاد هم می فهمید . زیاد می خواند و زیاد فکر می کرد . دوستان خوب و زیادی نداشت و عزیز دردانه معلمها بود و برای همین همسالانش چندان دوستش نداشتند و غالبا تنها بود . و گفته بودم یک بار ، که زینب از کتابخانه مدرسه شان کتاب میدزدید - نه ، نمی دزدیدی ، بی اجازه برمیداشتی و بعد هم میگذاشتی سرجایش.این را همیشه یادت بماند زینب - و همیشه هم از «از دست دادن» هراس داشت . حالا هم دارد .
من می خواستم کتاب مقدس بنویسم ،
من می خواستم بهترین باشم و به خاطر همین ، یه چیزایی رو از گذشته ام حذف کردم .
اما حالا فکر می کنم که هر چقدر هم که توی زندگیم اشتباه کرده باشم ؛
هر چقدر هم که گذشته ناراحت کننده و غمگینی داشته باشم؛
هرچقدر هم که تنها بوده باشم ؛
نمیتونم از زندگیم و داستانهاش فرار کنم.
که زینب بی گذشته ، زینب نیست و دلیلی هم برای زینب بودن نداره .