+
مرگ بر
زندگیِ
بدونِ
غافلگیری
- ۰ نظر
- ۲۹ اسفند ۹۳ ، ۲۰:۳۱
تا به حال هیچ موسیقی ای رو بیشتر از این قطعه ، نزدیک به مفهوم "مرگ" نشنیدم .
هر چند رکوئیم ها سرودهای مرگ هستن ، اما واقعا این رکوئیم من رو به مرگ متوجه می کنه ،
مخصوصاآمینآخرش من رو به شدت به یاد آخرت و اعمال ناشایستم میندازه :)
گوش کنید بهش . آهنگ ترسناکی نیست . با شکوهه .
میگن موتزارت این رکوئیم رو برای مرگ خودش ساخته ، چون در اون موقع بیمار بوده و میدونسته که قراره بمیره.
هر چه از دل بر آید ، لاجرم بر دل نشیند
http://speedy.sh/42vam/Mozart-s-Requiem-Lacrimosa.mp3
----------------------------------------------------
پ.ن : موسیقی ای سراغ دارید که بیشترین مطابقت رو با مفهوم "عشق" داشته باشه ؟
هست ، ولی اونی که باید باشه نیست .
* بخشی از همین رکوئیم ، این رکوئیم خودش بخشی از سرودDIES IREAهست که می تونید متنش رو به همراه ترجمه اش از اینترنت پیدا کنید .
یه وقتهایی فکر می کنی که همه چیز رو به راهه ،
همه چی رو فراموش کردی ،
همه رو بخشیدی ،
و چیزهای بد ، خاطرات بد گذشته ات ، همه اش تموم شده و رفته .
مثل کابوسی که خیلی اذیتت کرده باشه و حالا فقط تصاویر محوی که دیگه لایق یادآوری هم نیستن یادت مونده باشه .
اما
یه روز صبح ،
از خواب که بیدار میشی ،
احساس می کنی رنج و جراحتِ همه اتفاقات و خاطرات گذشته ات ،
- از بی اهمیت ترین تا کشنده ترین -
انگار توی قلبت زنده شده .
توی قلبت انگار ، دل شکستگی ، تازه است .
می فهمید چی میگم ؟
انگار که کسی وقتی خواب بودی، به گذشته پرتابت کرده باشه .
انگار که یه جایی ، توی همون سالهایی که برات خوب نبوده از خواب بیدار شدی .
حتی اگه اون روز ، روز خوبی باشه ، شب قبلش بارونی بوده باشه ، ابر توی آسمون باشه ،
اگه همه چیز هم رو به راه باشه ؛
به هر حال اون روز ، مسلما تو خوشحال نیستی .
-----------------------------------------
پ.ن : چرا خیلی وقته خواب خوبی نمی بینم ؟
یا قادر متعال ؛
بهای یک رویای شیرین چه باشد ؟
چشمهایش را به چشمی دوربین چسبانده بود و برای اینکه بتواند عکس های خوبی بگیرد همه چیز را با دقت زیر نظر داشت.
صندلی ها را ؛ سکو را ؛ مدعوین محترم را و کسی را که داشت با حرارت از موضوع مهمی که حیات بشریت به آن وابسته است حرف می زد.
به انتهای سالن که رسید ؛ در یک لحظه حقیقت ناخوشایندی را درک کرد :
" چقدر همه چیز اینجا سخت، بیهوده و تهوع آور است ... "
این احساس باعث بسیاری از تصمیم گیری های آینده او شد؛
سالن را و تمام آدمهایش را به سرعت و برای همیشه ترک کرد؛
به استان دیگری رفت؛
و در یک روستای کوچک که پر از گندم و درخت های سیب بود؛
معلم سه پسر به نامهای صالح، محمد و حمید و دو دختر به نامهای رویا و فاطمه شد
که به تازگی معلم خود را در یک سانحه رانندگی از دست داده بودند.
می دانم نباید این حرف ها را نوشت ...
می دانم که ممکن است کسی بیاید و این ها را بخواند
کسی که مرا بشناسد، تو را بشناسد
و ممکن است سرزنشم کند به خاطر این جملات
این عاشقانه ها
این حرف هایی که می خواهم به تو بگویم.
اما نمی شود که نگفت و ساکت ماند
نمی شود که هر روز این درد را ندیده گرفت
عشق را ندیده گرفت
و پی کار خود رفت.
می دانم عزیزم ..
می دانم که نامه ام خیلی آشفته تر از این است که بتواند یک نامه عاشقانه درست و حسابی باشد.
هر چند
شاید نخوانی
شاید هیچ وقت ندانی و شاید بعدها حتی یادت هم نماند.
نه من تا به حال نامه عاشقانه ای نوشته ام
و نه تو تا به حال نامه عاشقانه دیده ای.
هر روز که بیدار می شوم
چشم هایت می آیند جلوی چشم هایم.
لبخندی می زنم و بعد دردی قلبم را فشار می دهد.
بعدها می فهمی چقدر سخت است که کسی برای تو نباشد
کسی که دوستش داری
و دلت می خواهد دست هایش همیشه در دستان تو باشد.
دوست داشتم برایت چیزی بنویسم
که لااقل بدانی زمانی که خیلی کوچک بودی
کسی بود که تو را جور دیگری دوست می داشت.
هر شب خواب تو را میدید در باغی که پر از گلها و پروانه های رنگارنگ بود
و تمام روزهای زمستان را به این فکر می کرد که گرمت هست یا نه ؟
می دانی؛
من زمانی - خیلی سال قبل؛ آنقدر زیاد که عددش با انگشتان دست های کوچک تو شمرده نمی شود -
کودکی داشتم...
این مسئله مربوط به زمستان است و برای همین تمام روزهای زمستان را به تو فکر می کنم.
می دانی؛
همان قدر که بوی همه مادرها شبیه هم است
همه بچه ها هم یک بو می دهند.
روزی که مادر شدی اینها را می فهمی.
دوست داشتم به جای نوشتن نامه عاشقانه ای که شاید مصرفی هم نداشته باشد؛
هر روز با تو باشم؛
اما نشد
از جایی به بعد دیگر نمی شد.
نپرس چرا و چطور و چگونه،
چیزهایی هست که نمی دانی و امیدوارم روزگار هیچوقت به تو نفهماند.
روزگار همیشه باید برای تو خوب باشد
چشمت باید همیشه به فردای روشن تری باشد عزیزم...
همیشه و هر روز؛
حتی تا روزی که قدت از قد خاله ات بلندتر شد؛
حتی روزی که من نباشم ...
حتی اگر روزی
که این روزها را ،
و مرا ،
از یاد برده باشی.
هنوز یادم هست دستهای کوچک یخ زده اش را ؛
صورت سفید و یخ زده اش را که دیگر داشت به کبودی میزد ؛
و بدن یخ زده اش را که روی دستانم افتاده بود ...
همه جا برف بود؛ برف میبارید و توی صورتم میزد؛
پاهایم یخ زده بود و چشمانم دنبال خشکی می گشت؛
دنبال زمینی و خاکی؛ که قبری شود برای کودک 2 ساله ای ...
همه جا برف بود.....
آن روزها پسری داشتم ... من، پسرم حیدر را میان برف ها دفن کرده بودم...
خوابش را هزار بار دیده ام ... هزار بار صورتش را دیده ام و هزار بار از خواب پریده ام ...
هنوز یادم هست.
هنوز.
و این همان چیزیست که مرا از 200 سال پیش تا همین امروز؛
هر زمستان و با آمدن هر برف آزار میدهد ...
خوبم. خوب خوب.
اگر مشکلت در این دنیا تنها خوب بودن یا نبودن من است.
حالا دیگر این که چرا چیز درست و حسابی ای نمی نویسم شاید مربوط به شرایط آب و هوایی باشد. می دانی که در زمستان چگونه ام.
راستش چیزی هم برای نوشتن ندارم و حرفی هم برای گفتن نیست؛ هر چیز که هست تکرار قبلی هاست با بیان دیگری، که فکر نمی کنم حتی خودم هم مایل باشم بخوانمشان. ( هر چند هیچگاه توقعی از خواننده نداشته ام . هر چند قلب انسان فرو میریزد وقتی بداند خواننده ای ندارد.چه برسد به اینکه نویسنده دست چندمی باشد که تازه هیچ چیز هم نمی نویسد. راستی یادم باشد داستانی بنویسم راجع به نویسنده دست چندمی که تنها چند خواننده معدود دارد.)
امروز برف بارید. و من در برف ها راه رفتم. شاید گزاره های ساده ای باشند اما می دانی که در میان برف ها چگونه ام.
این روز ها و این شب ها کم خوابم. خوابم نمی برد و فکر می کنم. نه به چیز مشخصی؛ به همه چیز. گاهی حتی به 200 سال پیش هم فکر می کنم. اما چیز بیشتری یادم نمی آید .
ساعت حدود 1 نیمه شب است.
این مطلب را هم به خاطر دلخوشی تو نوشته ام.
می دانی که چگونه ام ...
--------------------------------------------------------------------------------------------------
انسان هیچ گاه نمی تواند رنج را آنگونه که هست توصیف کند.
اگر میشد؛
کتاب ها نوشته بودم از برف های زمستان ...
چه رویای خوبیست در اوایل ماه ژانویه،
در حالی که برف،تمام
خیابان ها و شیروانی ها و بنفشه های مسکو را پوشانده؛
حدود ساعت 4 بعد از ظهر؛
روی صندلی لهستانی یادگار
مادربزرگم، کنار بخاری نفتی بنشینم،
سرم را روی میز بگذارم،
و تمام بعد از ظهر را به تو نگاه کنم.
به تو، به قلمت که می نویسد، به مردمک چشمانت که خط ها را دنبال می کنند.
و بوی نفت و گرمای بخاری چشمانم را سنگین کند.
چه رویای خوبیست آرکاشا.
چه رویای خوبیست.
با اینکه میدونم کار خطرناکیه؛ اما سوارش کردم.خیس خیس شده بود.کلی تشکر کرد و منم گفتم کاری نیست که؛راحت باش.
مسیرش رو پرسیدم و فهمیدم راه زیادی رو هم مسیر هستیم.
من دو سه تا آهنگ افغانی دارم که خیلی علاقه دارم که توی بارون بهشون گوش بدم . امروز هم از اون روزای بارونی بود و نوبت آهنگای افغانی.
یه کمی گذشت.دختری که اسمش رو نمی دونستم ( ولی به قیافه اش میومد که مینا باشه.قیافه خوبی داشت) ازم پرسید : این آهنگا کجایی هستن؟
گفتم : قشنگن؟
گفت : آره. بد نیستن!
- افغانی.
- افغانی ؟
- آره.
به ضبط نگاه کرد.انگار که همه افغانستان داخل اون ضبط بود. نتونستم خوب نگاهش کنم؛ نتونستم چشمهاش رو ببینم اما احساس کردم جوری به ضبط من نگاه می کنه که انگار آدم تقصیرکاری رو دیده باشه.
گفت: چرا افغانی ؟ نکنه افغانی هستی؟؟؟
چراغ قرمز شد.وقت کردم که نگاهش کنم.
خندیدم.گفتم : یه جورایی! بهم نمیاد ؟؟
قیافه اش خیلی عوض شد.نگاهش رو ازم گرفت و به شیشه نگاه کرد و به ماشین های جلویی.
گفتم: شوخی کردم!!بچه آذربایجانم اونم غربیش!! ولی چون آهنگ ترکی ندارم و ترکی رو هم خوب نمی فهمم آهنگ افغانی گوش میدم!!
لبخندی زد و گفت : منظوری نداشتم.
آهنگ رو عوض کردم.علیرضا قربانی شروع کرد به خوندن.ما هم دیگه چیزی نگفتیم تا وقتی پیاده شد.یادم رفت بهش بگم زینب هستم.فکرم مشغولش بود.
همونقدر که من از افغانی ها خاطره خوب دارم؛ همونقدر که من افغانی ها رو دوست دارم؛ شاید اون دختر دوستشون نداشت.شاید خاطره بدی داشت.شاید ندیده بودشون؛ نشناخته بود اونها رو.
---------------------------------------------------------------------
یادم باشه یه بار داستان "حضرت" رو تعریف کنم.
* یکی از اون آهنگهای افغانی، این شعر سعدی بود.