دالک


دالک


یعنی


دال کوچک.


*دال نام پرنده ایست از تیره شاهین سانان.
---------------------

هر نوع استفاده از مطالب وبلاگ بدون اطلاع نویسنده؛

- " ممنوع " کلمه بدیست -

هر نوع استفاده از مطالب وبلاگ بدون اطلاع نویسنده...

- کلمه خوبی پیدا نمیشود... -

هر نوع استفاده از مطالب وبلاگ بدون اطلاع نویسنده؛

ممکن است به عوارض ناخوشایندی

منجر شود.

--------------------------------

اطفال تاجیک نوعی بازی دارند با استفاده از گردو، که به آن دالک می گویند.

من .

شنبه, ۵ دی ۱۳۹۴، ۱۲:۴۱ ق.ظ


بعضی وقتها آدم به دیگران حرفهایی میزنه که خودش بیشتر از همه بهشون فکر می کنه .

اونروز به یه نفر که چندان علاقه ای به نوشتن داستانش نداشت ( شاید هم داشت و میترسید )

( شاید هم داشت و نمیخواست بگه که دارم )

گفتم :

قرار نیست کتاب مقدس بنویسی .


و جمله ای رو گفتم که داستان بلند جدیدم باهاش شروع میشه :

« هیچ کس نمیتواند از داستان های زندگیش فرار کند »


دقت که کردم ؛ دیدم همه عمرم دلم خواسته که کتاب مقدس بنویسم.

جاهای مختلف ، چیزهایی نوشتم که دوست داشتم دیگران منو با اونها بشناسن .

همین وبلاگ نصفه و نیمه ، تنها جایی بود که میشد کمی بیشتر ، کمی عمیق تر بنویسم.

ولی نه جوری که میخواستم.

من توی بدترین شرایط زندگیم ، قلم به دست نگرفتم و ننوشتم ؛ ترس هام رو ننوشتم ، ناراحتی ها و اشک هام رو ننوشتم ، آرزوها و کاش هام رو ننوشتم ، _ من برای خودم متاسفم _ من ننوشتم که اشتباه کردم .

میتونستم و ننوشتم.

چون ترسیدم .

ترسیدم که پیش داوری بشم .

ترسیدم که از دست بدم و قبلا هم گفته بودم که ترس دارم از این از دست دادن.از دست دادن اعتماد ، از دست دادن دوست ، از دست دادن یک طرز تفکر ، از دست دادن هر چی . هر چیز مزخرفی .

پس سعی کردم طوری بنویسم که نه انگار که منم ؛

به خاطر همین شروع کردم به نوشتن داستان هایی که شخصیتهاش درواقع خودم بودم یا به نحوی به من مربوط بودن.

یه بار کارمند بانک شدم ، یه بار نویسنده ای که کسی قبلا کتابهاش رو نوشته بود ، کارگر شدم و بازیگر ، و به جز کارمند بانک ؛ همه رو دور ریختم .

من بودم که کتاب مقدس مینوشتم.

چون میترسیدم .

اولین بار ، اولین داستان کاملی که درباره زندگیم نوشتم ، ماجرای حضرت بود .

   آخ ... حضرت ... هنوز هم داستانت برای من غم آور است .

و بعد ، سعی کردم بیشتر بنویسم .

اما چندان از خودم ننوشتم ، از کودکی و نوجوانی و جوانی ام ، و گذشته ای که داشتم .

من از گذشته خودم چندان راضی نیستم و خاطرات شیرینم حالا غم انگیزترین خاطراتم است .

مثل داستان پدربزرگم .

مثل داستان حضرت .

من همیشه سعی داشتم کودکیم رو فراموش کنم ؛ به دلایل نامعلومی .

شاید به دلیل آرمانگرایی.

زندگی بد و دردناکی تا اینجا نداشتم ؛ واقعا نداشتم و شاید ناسپاس هم باشم ؛

اما به هر حال راضی نبودم.

من بچه ای بودم که آرزوهای خیلی بزرگی داشت ، الگوهای خیلی بزرگی داشت و متاسفانه زیاد هم می فهمید . زیاد می خواند و زیاد فکر می کرد . دوستان خوب و زیادی نداشت و عزیز دردانه معلمها بود و برای همین همسالانش چندان دوستش نداشتند و غالبا تنها بود . و گفته بودم یک بار ، که زینب از کتابخانه مدرسه شان کتاب میدزدید - نه ، نمی دزدیدی ، بی اجازه برمیداشتی و بعد هم میگذاشتی سرجایش.این را همیشه یادت بماند زینب - و همیشه هم از «از دست دادن» هراس داشت . حالا هم دارد .

من می خواستم کتاب مقدس بنویسم ،

من می خواستم بهترین باشم و به خاطر همین ، یه چیزایی رو از گذشته ام حذف کردم .

اما حالا فکر می کنم که هر چقدر هم که توی زندگیم اشتباه کرده باشم ؛

هر چقدر هم که گذشته ناراحت کننده و غمگینی داشته باشم؛

هرچقدر هم که تنها بوده باشم ؛

نمیتونم از زندگیم و داستانهاش فرار کنم.

که زینب بی گذشته ، زینب نیست و دلیلی هم برای زینب بودن نداره .


  • ۹۴/۱۰/۰۵
  • دالک

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">