1412
یادم هست خانه مان را؛
که پدرم دو درخت سیب در حیاطش کاشته بود.و اینکه در تابستان چقدر محصول میداد و بویش چطور بود همه را یادم هست.
حتی بوی کلوچه های مادر را یادم هست.... کلوچه های سیب را ؛ که کمی به تلخی میزد اما با چای خوشمزه میشد.
دیگر چیزی به جز درختهای سیب یادم نیست...
درختهای سیب و کلوچه ها و برفها و مادرم...
مادرم...
یادم هست که مادرم روی برفها غلط خورد و یادم هست که دیدم برفها چطور قرمز شدند و آب شدند و صورت مادرم زرد شد و سفید شد و کبود شد و یادم هست که پدرم بلندش کرد و در حیاط خانه؛ مادر را زیر درختهای سیب کاشت...
من گریه می کردم و آندری شانه هایم را گرفته بود و من حس کردم که دستهای برادرم می لرزد...
یادم هست که چطور بدون کفش دویدم و از خیابان روسری مادر را برداشتم.یادم هست که روسری اش قهوه ای بود با گلهای قرمز و بوی کلوچه سیب می داد.
یادم نیست که چه شد و آندری چگونه رفت و چگونه برنگشت و چگونه تفنگ پدر را دزدید تا برفهای ژانویه را از خون قاتل مادر قرمز کند؛
اما یادم هست که پدر به من نگاه میکرد و هیچ خوشحال نبود.
خانه مان مصادره شد و پیانویمان هم.
نقاشی تزار را پاره کردند و پدرم را کتک زدند و اگر آندری تفنگ را نبرده بود...
وقتی هلمان میدادند که سوار کامیون شویم و برویم به جنوب؛ یادم هست که پدرم برگشت و نگاهی به درخت سیبی که مادر را زیر آن کاشته بود کرد.
یادم هست که من برنگشتم.... و یادم هست که دیگر نه درخت سیب را دیدم و نه آندری را...
دیگر چیزی یادم نیست...
دیگر فقط همان درختهای سیب را یادم هست.
فقط درختهای سیب را.
- ۹۳/۱۲/۲۹