000009
امروز رفته بودم مراسم عقد یکی از نزدیکترین دوستانم.
سر عقدش اصلا دست خودم نبود و نمیتونستم گریه ام رو کنترل کنم.
دقیقا همون حالتی که سر عقد خواهر خودم داشتم.
- نمیخوام بگم که دوستم مثل خواهرمه و این حرفا-
یه کم که فکر کردم دیدم من به خاطر اینکه دوستم رو در هیئت عروس میبینم نیست که گریه میکنم؛
من با دنیای مجردی بهترین دوستم خداحافظی نمیکنم.
من با چند سال خاطره؛ چند سال زندگی ؛ چند سال دیدن دوستم به شکل و شمایل قدیمش خداحافظی میکنم.
من با بخشی از وجود خودم خداحافظی میکنم.
با لحظه هایی که شاید خیلی خاص نبودن ولی "بودن".
یکی از سخت ترین مجازاتها برای انسان همین گذشت زمانه.شاید اگه بقیه هم به همین چیزایی که من فکر کردم فکر میکردن...
چقدر دردناکه گذشت زمان...
اما امشبم بالاخره میگذره و فردا یه روز دیگه است.
-------------------------------------------------------------------------
پ.ن :
یه نوشته ای توی دفتر سال ۸۹ داشتم.اون موقع یادم نیست که به چه بهانه ای نوشته بودمش اما الان خیلی بیشتر میفهمم که چی نوشتم.
آناماری...
کدام تابوت مقدسی از خاطره جدا میکند
مرا
تو را
کسی را...
- ۹۳/۱۲/۲۹