دالک


دالک


یعنی


دال کوچک.


*دال نام پرنده ایست از تیره شاهین سانان.
---------------------

هر نوع استفاده از مطالب وبلاگ بدون اطلاع نویسنده؛

- " ممنوع " کلمه بدیست -

هر نوع استفاده از مطالب وبلاگ بدون اطلاع نویسنده...

- کلمه خوبی پیدا نمیشود... -

هر نوع استفاده از مطالب وبلاگ بدون اطلاع نویسنده؛

ممکن است به عوارض ناخوشایندی

منجر شود.

--------------------------------

اطفال تاجیک نوعی بازی دارند با استفاده از گردو، که به آن دالک می گویند.

معلم

جمعه, ۲۹ اسفند ۱۳۹۳، ۰۸:۳۱ ب.ظ

معلم جاده پر از درخت های سیب را رد کرد.دیگر به انتهای راه رسیده بود.ایستاد و لبخندی زد.به درخت های سیب خیره شد و به شکوفه هایی که باد بر زمینشان انداخته بود.خم شد و شکوفه ای را از زیر درختی برداشت و بویید.قلبش به تپش افتاده بود.نفس عمیقی کشید و به ساختمان کوچک انتهای جاده نگاه کرد.چمدانش را محکم تر گرفت و جلو رفت.

هر چه نزدیک تر می شد صدای هیاهوی بچه ها را بیشتر می شنید.چمدان قهوه ای رنگش را به دیوار قرمز رنگ مدرسه تکیه داد.دستش را به دستگیره در کلاس چهارم فشرد و تلاش کرد بازش کند.دستش نمی چرخید.چند لحظه ای ایستاد و به صدای بچه ها گوش کرد.

در باز شد.سکوت وحشتناکی جای هیاهوی داخل کلاس را گرفت.معلم جدید آمده بود.بچه ها دویدند و سرجایشان نشستند و سعی کردند خوب به نظر بیایند.معلم وارد کلاس شد و در را بست.یکی از پسرها فریاد زد: " برپا!"

همه بلند شدند.معلم لبخندی زد. همان صدا دوباره گفت: "برجا!"

معلم کمی در کلاس قدم زد.همه چیز را دید.دیوار ها را؛تخته را؛سقف را و چراغ را؛نیمکت های کهنه و زهوار در رفته را و بخاری کوچک کنار دیوار را.

هیچ صدایی جز صدای کفشهای معلم در کلاس نبود.سکوت طولانی شده بود.معلم پشت میزش نشست.دستش را زیر چانه اش گذاشت و از پنجره مشغول تماشای درخت سیبی شد که شکوفه هایش را بوییده بود.ابرهای قشنگی در آسمان بودند.دلش می خواست بچه ها را به کنار پنجره ببرد؛ آسمان را نشانشان بدهد و ابر ها را؛دلش می خواست بگوید که شکوفه های آن درخت سیب را بوییده است.اما گفت: " معلم قبلیتون چرا رفت؟"

همان کسی که فرمان برپا داده بود بلند شد و ایستاد.معلم هنوز درخت سیب را نگاه می کرد.

- آقا اجازه؟ با رعنا عروسی کرد رفتن شهر.

- اسمت چیه؟

- رحمان.

- چرا شهر؟

- آقا اجازه؟ معلممون شهری بود آقا. شما هم شهری هستین؟

و دوباره سکوت و دوباره نگاه به درخت سیب و ابرها.

معلم از جایش بلند شد.عینکش را روی چشمش جا به جا کرد.دستی به موهایش کشید.گچ سفید دست نخورده ای را که معلوم بود به افتخار معلم جدید آنجاست برداشت.نصفش کرد.و با نصفه کوچکتر روی تخته نوشت:

" درس اول"

و برگشت تا پسرها را هم مانند دیوار ها و نیمکت ها با دقت ببیند.پسری بلند شد.

- آقا اجازه؟ ولی ما درس 12 رو هم خوندیم.

پسر مو سیاهی هم گفت:

- بله آقا تمریناشم حل کردیم.

معلم جدید چرخی زد و زیر درس اول خطی کشید.و زیرش نوشت:

"عشق"

دوباره برگشت و نشست روی صندلی اش.دستش را زیر چانه اش گذاشت و به بچه ها که با تعجب او را و نوشته غریب روی تخته را نگاه می کردند خیره شد.کسی حرفی نمی زد.هیچ کس حرفی نداشت بزند.هیچ کدامشان نمی فهمیدند این معلم جدید چه می گوید.

نگاه معلم چرخید و روی صورت پسر ضعیفی که قد کوتاهی داشت ایستاد.پسر قدکوتاه سعی کرد نگاهش را از معلم بدزدد.اما نشد.سرش را پایین انداخت و معلم سرخی گونه هایش را دید.

- اسم تو چیه؟

سرش را بالا آورد و با صدای آرامی گفت:

- سامان آقا.

- سامان معنی چیزی که پای تخته نوشتم رو می دونی؟

سامان به تخته خیره شد.

-  نه آقا.

- یعنی نمی دونی عشق چیه؟

- نمی دونم آقا.

- پیشونیت چرا زخمه؟

سرخی گونه های سامان بیشتر شد.

- هیچی آقا.

معلم دوباره به درخت سیب نگاه کرد.ابرها رفته بودند.بغضش گرفت.شاید به خاطر رفتن ابرها.شاید به خاطر زخم پیشانی سامان.

- آقا اجازه؟ من بگم؟

برگشت و صاحب صدا را ایستاده دید.لبخندی زد.رحمان بود.

- بگو رحمان.

- یعنی اینکه یکی رو خیلی دوست داشته باشیم.

- کی رو؟

رحمان جا خورد.

 - هر کی رو آقا.مادرمونو،پدرمونو،خواهرمونو،داداشمونو...

- دیگه؟

پیشانی رحمان عرق کرد.با نگاه عاجزانه ای خیره شد به معلمش.

- همینا دیگه آقا.

معلم لبخندی زد.و نگاه کرد ببیند ابری در قاب پنجره آمده است یا نه.

- آقا اجازه؟ آقا معلممونم عاشق رعنا شد که باهاش عروسی کرد رفت شهر.

معلم اخمی کرد.

- کی گفته معلمتون عاشق رعنا شد؟

- همه می گفتن.همه می گفتن خوش به حال رعنا که میره شهر.می گفتن آقا معلم حتما بدجوری عاشق رعنا شده که اینقدر زود باهاش عروسی کرد و رفت شهر.

نفس معلم تنگ شد.

- آقامعلمتون عاشق نبود.

- آقا مگه آقا معلم ما رو میشناختین؟

- نه.ولی عاشق نبود.

بچه ها دیدند که معلم جدیدشان عصبانی است.نمی فهمیدند که از چه.از معلم قبلی؛از رعنا؛از آنها.

- آقا اجازه؟

- بگو.

-آقا اسم شما چیه؟

معلم بلند شد.به سمت بخاری رفت.دست هایش را بالای بخاری گرفت.چه بوی خواب آوری داشت.به ساعتش نگاه کرد.نیم ساعت دیگر همه باید می رفتند خانه هاشان.

نشست.دستش را زیر چانه اش گذاشت و به نیمکت ها خیره شد.به نیمکت ها؛به کیف ها و به صورت ها و دست های کوچک بچه ها.

آنها هم همانطور که نشسته بودند خیره شدند به چشم های معلم.به موهای خاکستری اطراف شقیقه اش.به عینک و باز به چشم هایش.به نگاهی که مثل نگاه هیچ معلمی نبود؛ به نگاهی که نمی شد نگاهش کرد.نگاهی که نمی شد نگاهش نکرد.

هوا دیگر تاریک شده بود. دستی در کلاس را باز کرد.

- اینجان!همشون اینجان!

مادر ها و پدرها آمدند.بچه هایشان را دیدند که زل زده اند به معلم جدیدی که دستش زیر چانه اش بود.انگار با چشم باز خواب بودند.انگار خشک شده بودند.مادرها جیغ کوتاهی کشیدند و پدرها دست بچه هایشان را گرفتند و از کلاس بیرون کشیدند.هیچ حرفی در میان نبود.معلم نشسته بود و به نیمکت های خالی خیره بود.چیزی در چشمانش شکست.

وقتی خواست بیرون برود برگشت و کلاس را دید.دیوارها را؛سقف را؛تخته را که رویش نوشته بود عشق؛ بخاری خاموش را.

در را بست.آسمان ابری بود.چمدانش را از کنار دیوار قرمز رنگ کلاس برداشت و راه رفت به سمت درخت های سیب؛به سمت راهی که از آن آمده بود.

شنبه معلم جدیدی وارد کلاس چهارم شد.بچه ها هر کدام سر جایشان نشسته بودند.بدون اینکه کسی برپا بگوید همه شان بلند شدند و نشستند.معلم جدید دست و پایش را گم کرده بود.20 جفت چشم اشک آلود به او نگاه می کردند.نگاهش را از نگاه بچه ها دزدید.

 نگاهی که مثل نگاه هیچ دانش آموزی نبود.نگاهی که نمی شد نگاهش کرد.نگاهی که نمی شد نگاهش نکرد.

بلند شد و درحالیکه حرف های نامعلومی راجع به خودش و کاری که قرار بود در کلاس انجام بدهد میزد؛ و در حالیکه مدام کفش هایش را نگاه میکرد و به زمین خیره بود راه رفت.

-خب مبصر کیه؟

رحمان بلند شد.

- درس چند بودین؟

رحمان نگاهی به تخته کرد.

- درس....درس...12....آقا.

- تمریناشم حل کردین؟

رحمان سرش را تکان داد.

- خیلی خوبه.پس از درس 13 شروع می کنیم.

تخته پاک کن را برداشت."درس اول عشق" را بدون آنکه بخواهد بداند روی تخته کلاس چهارمی که درس 12 را هم تمام کرده و تمرین هایش را هم حل کرده چه می کند؛ پاک کرد.

معلم گچ بزرگتر را برداشت.به آن فوت کرد و روی تخته نوشت:

" درس 13".

----------------------------------------------------------------------

با همه حقارت نوشته ام؛

تقدیمش می کنم به معلمهایی که عاشقند؛

تقدیمش می کنم به بچه هایی که هیچ گاه معلمانشان را از یاد نخواهند برد؛

و تقدیمش می کنم به خودم؛که روزگاری معلم بوده ام و هنوز چشمهایشان یادم هست ...

شاید تسکینی باشد بر دلتنگی ام.

  • ۹۳/۱۲/۲۹
  • دالک

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">