دالک


دالک


یعنی


دال کوچک.


*دال نام پرنده ایست از تیره شاهین سانان.
---------------------

هر نوع استفاده از مطالب وبلاگ بدون اطلاع نویسنده؛

- " ممنوع " کلمه بدیست -

هر نوع استفاده از مطالب وبلاگ بدون اطلاع نویسنده...

- کلمه خوبی پیدا نمیشود... -

هر نوع استفاده از مطالب وبلاگ بدون اطلاع نویسنده؛

ممکن است به عوارض ناخوشایندی

منجر شود.

--------------------------------

اطفال تاجیک نوعی بازی دارند با استفاده از گردو، که به آن دالک می گویند.

..

جمعه, ۲۹ اسفند ۱۳۹۳، ۰۸:۳۰ ب.ظ

سر رابرت فو

در اوایل ماه دسامبر

چمدانش را بست

و در حالیکه به دنیا می نگریست

آرام و بی صدا

محو شد.

 

  • ۰ نظر
  • ۲۹ اسفند ۹۳ ، ۲۰:۳۰
  • دالک

90

جمعه, ۲۹ اسفند ۱۳۹۳، ۰۸:۳۰ ب.ظ

 

ساعت ۷:۵۵ دقیقه بعد از ظهر؛آقای "پ" محل کار خود را به قصد منزل استیجاری اش ترک کرد.

آقای "پ" یک ربع بعد به خانه رسید؛

چون او هیچ ماجرای خاصی در زندگی ندارد.

  • ۰ نظر
  • ۲۹ اسفند ۹۳ ، ۲۰:۳۰
  • دالک

45

جمعه, ۲۹ اسفند ۱۳۹۳، ۰۸:۳۰ ب.ظ

برای دیدن تغییرات

به کلمات نگاه کن...

به سنگینی شان...

به اندازه شان...

  • ۰ نظر
  • ۲۹ اسفند ۹۳ ، ۲۰:۳۰
  • دالک

8

جمعه, ۲۹ اسفند ۱۳۹۳، ۰۸:۳۰ ب.ظ

حقیقت زندگی؛

تکرار آن چیزیست

که خوشایند انسان نیست.

و هر کس این حقیقت نامطبوع را دریافته باشد؛

روز به روز

علیل تر،

شکننده تر،

و ناتوان تر میشود.

من یک فیلسوف نیستم؛

من تنها یک نویسنده درجه چندم

هستم.

  • ۰ نظر
  • ۲۹ اسفند ۹۳ ، ۲۰:۳۰
  • دالک

4 -

جمعه, ۲۹ اسفند ۱۳۹۳، ۰۸:۳۰ ب.ظ

- به کسی نیاز دارم که نه از سر دلخوش کردن؛بلکه حقیقتا با من همدردی کند و حق را برای یکبار هم که شده به من بدهد.

اما چنین کسی در زندگی من وجود ندارد و تمام اندوه من در این است.

تنهایی همین است؛من چه اینجا باشم و چه در جایی دیگر،تنها هستم.

تنهایی من دنباله دار است و هیچگاه تمام نمیشود.لااقل من به تمام شدنش امیدوار نیستم.

در آستانه فروپاشی ام و حضورم برای هیچکس مهمترین چیز نیست...

-اتفاقی افتاده؟چی شده؟

-هیچی................هیچی...سگمو گم کردم....فکر میکنم...

  • ۰ نظر
  • ۲۹ اسفند ۹۳ ، ۲۰:۳۰
  • دالک

1

جمعه, ۲۹ اسفند ۱۳۹۳، ۰۸:۳۰ ب.ظ

منشا شعرهای امروز

شاید مربوط باشد

 به سالهای دور؛

به لرزش دلی

و به نگاه خیره ای.

  • ۰ نظر
  • ۲۹ اسفند ۹۳ ، ۲۰:۳۰
  • دالک

یک اتفاق ساده صبحگاهی

پنجشنبه, ۲۹ دی ۱۳۹۰، ۰۸:۳۰ ب.ظ

از خواب که بیدار شد،احساس کرد حالش مثل روزهای قبل نیست.نه اینکه بهتر یا بدتر باشد؛تفاوتش این بود که حال آن روزش را نمی دانست.هر کس میداند که حالش در لحظه چگونه است.هرچند گاهی عده ای به روی خودشان نمی آورند.

نیم خیز شد.به اطرافش نگاه کرد.اما نمیتوانست خوب ببیند.ترسید.چشمانش را با دستهایش مالید و چندین بار پلک زد.اما همه چیز تار و نامفهوم بود.از جایش بلند شد و صورتش را تقریبا به صفحه  ساعت چسباند تا بفهمد ساعت ۷:۴۵ دقیقه صبح است.شتاب کرد و خود را به بیرون اتاق انداخت.وقتی میرفت؛چیزی زیر پایش له شد.برگشت و نگاه کرد.به نظر می آمد عینک طبی قاب درشتی باشد؛اما او به یاد نمی آورد که حتی لحظه ای عینک به چشم زده  باشد.

به طرف آشپزخانه رفت.احساس کرد سرش گیج میرود.فکر کرد شاید بیمار شده باشد.بدون اینکه صبحانه بخورد یا حتی صورتش را بشوید؛لباسهای رها شده روی مبلها و صندلی ها را پوشید.در واقع نمی فهمید دارد چه میکند؛داشت اعمال منظم و روزانه اش-که مثل جدول ضرب ملکه ذهنش شده بودند- را انجام می داد.معده اش می سوخت،این را می فهمید،اما نمی دانست برای رفع سوزش معده اش باید چه کند.

او امروز با گیجی و منگی مفرطی که از یک مرد متعادل بعید است، از خواب بیدار شده بود و حالا هم نمیدانست که باید غذا بخورد تا بتواند سوزش معده اش را سرکوب کند.

از خانه خارج شد.کفشهای جفت شده جلوی در را پوشید.خم شد و سعی کرد بندهایش را ببندد.اما دستورالعمل با ظرافت گره زدن بند کفش را از یاد برده بود.صورتش قرمز شده بود و دقت که میکردی میشد دانه های عرق را روی پیشانی و گونه ها و اطراف شقیقه اش دید.بیرون رفتن او و قرارگیری اش در اجتماع،در این حالت،اصلا به نفعش نبود؛ممکن بود شرافتش لکه دار شود،ممکن بود تهمت های ناروایی بشنود(هر چند بعید میدانم او چیزی بشنود) و ممکن بود از کارش به دلایل اخلاقی اخراج شود.

*****

او از خانه خارج شد؛و اکنون چند ساعتی میشود که از شب گذشته است.او هیچ گاه فرصت نکرد تا به خانه برگردد.او در طول روز،به تدریج چیزهای بیشتر و مهمتری را فراموش کرد که شرح آن بسیار دردناک است.هیچ اتفاق خاصی در شب قبل برای او نیفتاده بود و به همین دلیل هم هیچکس نفهمید که چرا این فرد در ساعت ۶:۱۰ دقیقه بعد از ظهر،نفس کشیدن را هم از یاد برده بود.

  • دالک